فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

مادردختری

شیرین زبانی های اخیر!

دختر دوساله مون هنوز مخرج "ک" نداره و بجاش اگر "ک" ابتدای یا وسط کلمه باشه میگخ "ت" و اگر آخر کلمه باشه میگه "خ"!   می خواست جوراب هاش رو از پاش در بیاره که نمی تونست... با صدای بلند فریاد زد "تُمَــــــخ  تُمَـــــخ"!   داشت آب می خورد. چند قطره ای آب ریخت روی فرش. یهو زد روی پاش و گفت" ای بر سرم!! آب ریخت!   وقتی می خواد برام قصه تعریف کنه میگه: یه روز یه هاپو لَفت و لَفت و لَفت تا لسید به پیشی بعد پیشی لفت و لفت و لفت تا لسید به آقا اسبه بعد آقا اسبه لفت و لفت و لفت ....   داغ داغ: تو موبایلم عکس کیکی ر...
1 دی 1393

روزهای بی همسری!

بعد از روزهایی که دوستان گله می کردن از حال و هوای گرفته و غمگین وبلاگ و نوشته هام، سعی کرده بودم روزهای شیرین تولد دخترم رو جایگزین اون ایام کنم تا هم فضای وبلاگ عوض بشه و هم حال و هوای خودم! اما متاسفانه دوباره سفر همسری و چله ی عزای اباعبدالله، غمگینم کرد. روزهای بی همسری رو در رفت و آمد بین خونه ی خودمون، خونه ی پدرشوهرم و منزل پدرم سپری میکنم. به امید خدا فردا کاروان شون به سمت وطن حرکت می کنه اما با حال و روز مرزها، دقیق مشخص نیست کی برسن! دو شبی هست که خانوم کوچولو تب میکنه. با این ریتم که روزها سرحال و قبراق، مشغول بازی میشه و نیمه های شب، تنش گرم میشه و با یکبار خوردن شربت استامینوفن به حال عادی بر میگرده! ...
23 آذر 1393

دوباره کربلا...اینبار هم بدون من!

سلام اگر خدا بخواد فردا همسری عازم سفر کربلاست! به همراه جمعی از دوستانش... که میشن یه اتوبوس!!! و باز هم مثل همیشه با دلایل خودش اجازه نداد تو این سفر همراهش باشم! از اربعین گذشته، انتظار این سفر رو میکشید. میگفت" هرکس پارسال رفته، امسال هم میره! یعنی نمی تونه نره!!" با توجه به اخباری که از شرایط ازدحام زایرین در مرزها می رسه، خیلی نگران هستم و با این حال مثل همیشه می سپارم شون به خدا! تا سلام و دعای من  رو برسونه به هوایی که چندی پیش درش تنفس کردیم! و دعاهامون مستجاب شد! و به برکتش امیدداریم تا بار دیگه، توفیق تنفس در اون فضا، نصیب مون بشه! دلم رو همراه همسرم عازم این سفر می کنم... اما جسمم ا...
15 آذر 1393

کتاب و کتاب خوانی

یه جورایی تخصصیه...اگر موضوع براتون جالب نیست ، منتظر پست های بعدی باشید! یادم میاد دانش آموز که بودیم، تابستون ها یا ایام عید که از تحصیل نسبتا فارغ می شدیم، سعی می کردیم وقت مون رو با خوندن کتاب های مختلف پر کنیم. تاثیری که از کتاب ها و رمان های مذهبی می گرفتم، گاهی خیلی بیشتر از کتاب های علمی یا روانشناسی بود. خوندن زندگینامه های شهدا و علما رو هم دوست داشتم. بعد از اینکه خوندن و نوشتن یاد گرفتیم، هر از چندی پدرم برامون کیهان بچه ها می خرید و مادرم هم تاکیدش روی خوندن کتاب داستان راستان بود. قرآن خوندن رو هم پدرم بهم یاد داد. این جور که روزی یک جزء قرآن می خوندن و منم کنارشون می نشستم و به آیات قرآن نگاه می کردم. گاه...
2 آذر 1393

دلتنگم

دلم واسه روزای شیرین شیر دادن به دخترم تنگ شده چند شبه که خودش تنهایی میخوابه بدون اینکه شیر بخوره، چشماشو میبنده و براش قصه میخونم و میخوابه یادش بخیر چه روزای شیرینی بود... هنوزم.گاهی شبا کنار بالشش میشینم و صداش میکنم بیاد بخوابه. بعد بصورت ناخودآگاه دستم میره به سمت لباسم... و یادم میاد چند روزیه با اون روزای شیرین خداحافظی کردیم احساس خلا میکنم یه کمبودی رو در وجودم احساس میکنم کاش میشد دوباره به زودی مادر بشم همه ی اون لحظات خوش برام تکرار بشه خدایا... دلم گرفته کاش بتونم خیلی زود با این غصه کنار بیام ...
20 آبان 1393

از شیر گرفتن دخملی

سلام عزاداری هاتون قبول بعد از یه مدت طولانی، امروز صفحه ی وبلاگم رو باز کردم و دیدم دوستای گلم این ایام به یادم بودن و برام کامنتهای پر از مهر و محبت گذاشتن. به داشتن شما دوستای مهربونم افتخار می کنم. بعضی هاتونم که دیگه برام شدین مثل یه خواهر... وقتی از دغدغه ی بزرگ از شیر گرفتن دخترم صحبت می کردم، اصلا فکر نمی کردم از دعای شما و کمک خداوند بتونم به این زودی و به این راحتی این مرحله رو هم پشت سر بگذارم... این که می گم از دعای شما، واسه اینه که یقین دارم پشت این کامنت ها و پیام های پر از مهرتون که از نتیجه ی شیر گرفتن دخترم پرس و جو کرده بودین، دعای خیرتون هم پشتیبان دلنگرانی ها و دل آشوبی هام بوده! گرچه هنوز فقط دوروز...
18 آبان 1393

این شب ها...

این روزها و شب ها، حتی اگر پای منبر روضه ی سید الشهدا نشینی و تو کوچه و خیابون دسته های عزاداری رو نبینی و از شبکه های تلویزیون هم صدای شورشی که در عالم به پا شده به گوشت نرسه، باز هم دل شکسته ای و اشک هات نا خودآگاه جاری میشه! با این وجود، به برکت اباعبدالله، هر روز مون رو با شنیدن روضه های اباعبدالله شروع می کنیم و شب ها هم در هییت عزاداری شون اشک میریزیم. تو مسجد، پای تلویزیون، یا حتی اگر تو کوچه ها صحنه ای عزاداری ببینم و روضه ای بشنوم، و اشکم جاری بشه، دخترم میاد و بوسم می کنه و میگه مامانم غصه نخور! نانازم،عزیزم،گریه نکن! اما برای من شیرین تر از اون، لحظه ایه که دیگه نمی تونه ساکتم کنه و خودش هم پا به پای من تباکی میکنه...
11 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد