فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

مادردختری

مالکیت کودکان

  مجله سپیده دانایی: تا به حال شده کودکتان در یک جمع یا میهمانی، اسباب بازی یا وسیله ای را از کودک دیگری به زور بگیرد؟ احتمالا خیلی زیاد! در این مواقع ممکن است احساس ناراحتی کرده و با خود بگویید دیگران چنین قضاوت خواهند کرد که در تربیت کودکتان کوتاهی کرده اید؛ یا خوشحال شوید از اینکه کودکتان می تواند از عهده کارهای خودش بربیاید و جای خود را در جمع باز کند؛ شاید هم نسبت به اینگونه رفتارهایی بی تفاوت هستید و اهمیت چندانی برایتان ندارد.   صرف نظر از احساس شما، جنگ و جدال به خاطر اسباب بازی بین بچه ها، یک جنگ تمام نشدنی و همیشگی است که هیچ راهی هم ندارد. کودکان نسبت به وسایل خود احساس مالکیت داشته و چشم ندارند کودک دیگری به ...
6 آبان 1393

دل کندن از تعلقی دو نفره

کاش تمام دریا های دنیا، اشک باشه و از چشمم جاری بشه تا شاید بتونم غصه ی از شر گرفتنت رو از دلم بیرون کنم... گرچه هنوز یک ماهی تا زمان از شیر گرفتن وقت دارم...ولی این زمان کوتاه، سریع تر از همه ی ماه های زندگیت برای من سپری میشه و می دونم روز خداحافظیه تو با مکیدن شیره ی وجودم هم به زودی فرا میرسه! تازگیا وقتی تقاضای شیر می کنی، با ناراحتی بهت نگاه میکنم و برای فاطمه سادات دوساله ای که باید برای همیشه از این تعلق خدادادیش دل بکنه، دلسوزی و بغض میکنم... یاد میارم اولین باری که بهت شیر دادم... اولین باری که با علمی که خدا در وجودت قرار داده بود، زبانت رو دور دهانت می چرخوندی تا ازم تقاضای شیر کرده باشی! و روزهایی رو که...
3 آبان 1393

نشانه های بزرگی

تابش رو گذاشتم روی تردمیل تا یکم خونه خلوت بشه صبح که دید تاب رو تردمیله گفت "مامان تاب رفته اونجا..." گفتم چه جوری رفته؟ گفت "با پاش رفته"!!!     میگه "مامان آب میخوام" بهش میدم میگه "آفرین دخترم"     زهراسادات میگه من خدا رو میشناسم فاطمه سادات با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه " توخدایی"؟؟     بهم میگه "سی دی پاتال بذار ببینم" میگم خونه ی زنعمو جونه...زنگ میزنم شما بهش بگو بهمون بده! به جاریم زنگ زدم...گوشی رو ازم گرفته میگه : "زَمو جون می تونم تاری تُنم اَمه چیز عَبض بشه ب...
26 مهر 1393

عید غدیر مبارک

سلام عید همگی مبارک الحمدلله چندسالیه عروس سادات شدم و عید غدیر حسابی سرمون شلوغ میشه و مهمون داریم. امسال جاریم اصرار داشت روز عید به مهموناش نهار بده... از طرفی شبِ عید هم مسجد جشن بود و باید برای اونجا هم ساندویچ درست می کردیم. از چند شبِ قبل درگیر خرید و تهیه ی غذا بودیم. یکشنبه صبح شروع بکار کردم و نهار هم مادر و پدر و خواهرم رو مهمون کردم. بعد از نهار فاطمه سادات رو خوابوندیم و مشغول درست کردن ساندویچ ها شدیم. تا قبل از اذانِ مغرب ساندویچ ها رو بسته بندی کردیم.  جاریم یه سری هدیه خریده بود برای بچه ها تا شبِ عید بهشون عیدی بده. عیدی ها رو هم که چند تا دفتر و مداد رنگی و مداد شمعی و کتاب قصه و گل سر و اسباب باز...
22 مهر 1393

علاقه مندی ها

سلام فقط خدا میدونه که چقدر منتظر فرصت بودم تا بیام و یه پست جدید از کارای دخترم بذارم. روزها حسااااااابی با هم مشغولیم و اگر خونه باشیم، وقت مون به بازی و آشپزی و قصه و شعر و ... میگذره. ساعت 3 و نیم عصره وفاطمه سادات و بابایی خوابیدن و منم برای اولین باره که با خوابیدن دخترم، خواب به چشمام نیومده و فرصتی فراهم شده تا برای دوستای وبلاگی چند خطی بنویسم... دختر نازنینم شاید مناسب ترین سوژه ی این ایام، علاقه مندی هات باشه! اینکه بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب، سی دی صد آفرینت رو بهم میدی و میگی "صدآمین بیبینم" و چند ساعتی از روز رو پای tv هستی و کلمات رو تکرار می کنی. خوش بختانه مدتیه یاد گرفتی ...
16 مهر 1393

فاطمه نوشت...

رفتم تو اتاق...دامن پوشیدم...اومدم بیرون و به فاطمه سادات شیر دادم...  بعد از شیر خوردن انگاری تازه متوجه دامن کوتاه مشکیم با پولکای ریزش شده بود.... یه نگاهی به دامنم کرد و با مهربونی گفت " عَلوسی بوسیدی؟  میخوای بری مَسَد؟ مبالَت باسه"   (عروسی پوشیدی؟ میخوای بری مشهد؟ مبارک باشه!) بعد هم بلافاصله خم شد و صورتمو بوسید!           از زمانیکه راه رفتن رو یاد گرفته به حفظ تعادل علاقه ی ویژه ای داره. روی دسته ی مبل، روی شکم یا کمر من و پدرش وقتی دراز کشیده باشیم‍ !!، یا حتی گاهی به زور و التماس ازمون می خواد رو زمین دراز بکشیم تا روی شکم مون راه بره. جالب این جاست که راه رفتن...
5 مهر 1393

شروع پاییز

سلام یکی از دوستای وبلاگی پرسیده بود چرا کمتر از قبل مینویسم؟ راستش همیشه فکر میکردم با بزرگ شدن دخترم بیشتر و بیشتر میتونم روی داشتن اوقات فراغتِ خودم حساب کنم و زمان بیشتری رو پشت کامپیوتر یا جلوی tv یا موبایل به دست سپری کنم. اما ظاهرا با بزرگ شدن دخملی و وابسته تر شدنش، و حتی علاقه ی بیشتر وبیشتر من برای بودن در کنارش و از دست ندادن تک تکِ شیرین کاری ها و شیرین زبونی هاش، زمان کوتاهتری باقی می مونه برای ثبت خاطرات شیرینش و خوندن وبلاگ دوستای مهربونم. بعنوان مثال، همین الان که مشغول آپ کردن وبلاگم هستم، دختری روی صندلیِ میزآرایشم یه جانماز گذاشته و مشغول نماز خوندنه و هرازگاهی ، یه نیم نگاهِ زیر چشمی بهم می کنه و انتظار داره نگ...
1 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد