منیّات - دختریّات
بعد از یه تعلیق! حدودا دو هفته ای اومدم پای سیستم تا از روزمرگی هامون بنویسم!
طبق معمول ، در ادامه ی روند ماشینی شدن بشر و جاگیر شدن شبکه های اجتماعی موبایل، مثل بیشتر رفقای وبلاگ نویس هم دوره ایم، کمتر وبلاگ رو به روز می کنم و بیشتر مثل یه دختر خوب، سرم به بچه داری، کارای خونه و گه گاهی موبایل گرمه!
وایبر رو یک ماه بیش در یک اقدام غالفگیرانه و بعد از تحقیقاتی مبنی بر شرعی بودن یا نبودنش، و رایرزنی های مکرر مسدود کردم و دارم سعی میکنم بیشتر از گذشته به زندگیم برسم.
ممنونم از الناز نازنین که یهو با یه تلنگر ، یادم آورد مادربودن رو و فرصت ناب و کوتاه مدتی که لحظه به لحظه داره از دستم میره. بنابراین زمانم رو تقسیم بندی کردم و دارم به نتایج مثبت می رسم.
از طرفی با جمعی از دوستای وبلاگی و دوستان شون! تصمیم گرفتیم گروهی تشکیل بدیم برای رژیم تا قبل از عید یه سروسامونی به ظاهرمون داده باشیم!!! خداروشکر چند نفری از بچه ها همراهی کردن و به لطف خدا تا اینجاش که خوب بیش رفتیم!
از طرف دیگه این زمان آزاد، فرصتی مناسب رو در اختیارم قرار داده تابتونم به علاقه ی همیشگیم ، یعنی کتاب خوندن برسم... و کتابی که از دیروز دستم گرفتم « پنجره های تشنه » نام داره و روزنوشتیه از همراهی با کاروان انتقال ضریح جدید امام حسین(ع) به کربلا.
اگرچه کتاب نثر ساده ای داره و روال بیان خاطرات از سبک خاصی پیروی نمی کنه، با این حال ، حال و هوای مردم از بدرقه ی ضریحی که قراره قبر حضرت ارباب رو در آغوش بگیره خوندنیه.
همون شب اول و با خوندن چند بخش از کتاب، پنجره هایی از حقیقت به روم باز شد و یه تکانی به تصوراتم از رابطه ی عاشق و معشوقی با سرور شهیدان داده شد. نظم و نظامی رو برای دستگاه امام حسین(ع) در ذهم تصور کردم و امیدوارانه تر از قبل به گذشته ام نگاه می کنم!!
(اگر این بند بالایی رو نشنیده بگیرید بهتره!!)
با همه ی اینها از حق نگذریم که ظاهر کتاب، اگرچه جلد منحصر به فرد و شاخصی داره، با این حال به دست گرفتش رو برای طولانی مدت مشکل کرده و سنگینیه جلد و ملحقات تصویریه انتهای کتاب ، توان بدنه ی اصلیه کتاب رو کم کرده و علاوه بر همه ی اینها ،به قیمت کتاب چنان اضافه کرده که خودم به شخصه بعد از یکی دوماه انتظار ، تونستم کتاب رو تهیه کنم!!
از منیّات که بگذریم!! میرسیم به دختریّات!!!!
خودخواهانه بود که قبل از نوشتن از دخترم، به خودنویسی ! مشغول شدم. شرمنده...
ولی از اونجایی که هرآن احتمال بیدار شدن دخترک میره ، ترجیح میدم به کارم ادامه بدم!!
دخترک مون حسابی بزرگ شده و روز به روز از کارای جدیدش رونمایی می کنه!
شاید دیگه نشه هنرهای کلامیش رو موردی ثبت کرد! هرلحظه با کار جدیدی ازش، بهت زده میشیم.
امروز حواسم نبود و گوشه ی انگشتم رفت تو دهنم. اومد جلوم ایستاد و با آرامش گفت " مامان جونم کار خوبی نیست انگششت بره تو دهنت"!!
یا اینکه بواسطه ی اینکه قراره یه نی نیه جدید به خانواده ی برادرشوهرم اضافه بشه ، هرجا که میریم، حرف از امیرعباس، نی نیه زنعمو میزنه و با زهراسادات برای بزرگ کردنش و نگهداری از نی نیه هنوز نیومده، خط و نشون می کشن!
تو هفته ی گذشته، یکبار دیگه دخترم مریض شد و ویروس بی پدر مدتی خونه نشین مون کرد و خداروشکر با تجویز به موقع دارو توسط جاری جون از خطر دور شدیم.
دیگه برای دکتر رفتن و دارو خوردن استرس و اضطراب نداره و تا مشکلی براش پیش میاد، زودی میره پیش زن عموش و با زبان بچگانه مشکل رو شرح میده! حتی یه روز نوک انگشتش کمی درد گرفته بود و مدام سراغ زن عمو رو می گرفت!
خوشبختانه رنگ ها رو یاد گرفته و از اشکال هندسی هم چهارتاشون رو بلده. شعرها رو میتونه به تنهایی بخونه. حتی شعرهای بلند رو . و سوره ی توحید و دعای فرج رو هم به تنهایی می خونه!
برای خوردن غذا بسم الله میگه "بسمال رحمان رحین"!!!!
مثل هر دختر دیگه ای به اینکه چه لباسی بپوشه حساسه. حتی این حساسیتش رو برای من و باباش هم تا اندازه ای قایله!
دیگه
دیگه
دیگه
یادم نمیاد
فعلا خداحافظ!