آذر 91
یاد آذر 91 بخیر
چنین روزایی بود که ساک بیمارستانت رو بستم و لباس هات رو با آب زمزم شستم!
چقدر کمردرد داشتم!
ولی تحملش برام سخت نبود.
با هم حرف میزدیم... شعر می خوندیم... مداحی گوش می دادیم... منتظر بابا می نشستیم و براش غذا درست می کردیم.
یادش بخیر!
دیروز داشتم خاطرات آذر ماه 91 رو از تو وبلاگت می خوندم. اشک تو چشمام جمع شد. مخصوصا با مرور خاطره ی تولدت و لحظه ی به دنیا اومدنت.
چند روز پیش همسری میگفت مهدیه واقعا یکسال شد؟ چقدر زود گذشت. داریم پیر میشیما!!! گفتم تازه سال اولش بود که همه میگن دیر می گذره. بقیه اش که زودتر از این می گذره و زودتر پیر می شیم.
می دونم الان گفتن و فکر کردن بهش زوده ولی دوست دارم یه بار دیگه نی نی بیارم تا اون خاطرات قشنگ دوباره برام زنده بشن!
یادتونه یه زمانی بزرگترین دغدغه ام این بود که چه پوشکی برای دخترم بگیرم تا پی پیش پس نزنه؟
الان دیگه دغدغه ها هم بزرگ شدن. حالا بزرگترین مشغله ی ذهنیم اینه که این وروجک تنبل یک سالش شده و هنوز راه نمیره!
وقتی در و دیوار رو می گیره این قدر تند و تند راه میره که نگووووووو! ولی نمی تونه تنهایی راه بره و این مسئله نگرانم کرده!
ایشالا اینم حل میشه!
یک شنبه صبح جاری جون از سفر کربلا برگشت. خودش و خواهرش و زنداداشش و ... همش میگفتن که یه عالمه یادمون کردن. ایشالا که همین ها باعث بشه ما هم همین روزا طلبیده بشیم.
لحظه ی ملاقات این دو تا دختر عمو هم در نوع خودش بی نظیر بود. همدیگه رو بغل کردن و فاطمه سادات سرش رو گذاشت رو شونه ی دختر عموش و جیغ زدن. برامون تازگی نداشت اما جذاب بود.
جاری جون یه عالمه سوغاتی قشنگ هم برای من و همسری و دخملی آورده. دستش درد نکنه.
ولی یک سری از مشکلات از نو شروع شده. بعد از یک هفته آرامش، دیشب ساعت 10 بود که دخترم رو خوابوندم و تا ساعت 11 زهرا سادات تو راه پله با صدای بلند حرف میزد و دختر ما هم از خواب بیدار شد و به سختی تونستم 1/15 بخوابونمش.
پ.ن: ایشالا آخر هفته اگه مشکلی پیش نیاد دخترم رو می برم آتلیه برای گرفتن عکسای یکسالگیش.