9 ماه و نیم
سلام
عیدتون مبارک
یادش بخیر. عید 88 عروسی کردیم و تابستون همون سال سفر مشهد نصیبمون شد.
همون سال همسری تو حرم آقا نیت کرد هرسال یکبار با هم بریم مشهد.
الحمدلله تا به حال محقق شده بود و امسال هنوز قسمتمون نشده بریم.
یادمه پارسال روزهای قبل ماه مبارک تو حرم از آقا خواستم بچم دختر باشه! یادمه به گنبد طلایی آقا خیره شدم و گفتم اگه دختر باشه اسم مادرتون رو روش میذارم. الحمدلله همین طور هم شد.
امروز صبح فاطمه سادات که بیدار شد و داشتم شیرش میدادم ، زنگ زدم حرم آقا و وصل کردن به روضه ی منور. اشکم در اومد. اولین جمله ای که به زبونم اومد شکر خدا بود. به آقا گفتم که تابستون تموم نشده و ما هنوز منتظر دعوت نامه ایم. بعد گوشی رو گذاشتم کنار گوش دخترم و فاطمه خانوم هم کلی با آقا حرف زدن!
الحمدلله امروزم قسمت شد آقا رو زیارت کنم. ایشالا قسمت همه بشه!
بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی...
.
.
.
دیگه رسما اسمم از مامان به نردبون تغییر پیدا کرده! این دخملی ، هر جا باشیم پیدامون میکنه و ازمون برای ایستادن کمک می گیره. حتی اگه روزمین دراز کشیده باشم هم دستاشو سکو میکنه بهم و بلند میشه. برای یکی دو ثانیه ای هم میتونه بایسته ولی یهو می افته زمین.
ما هم مثل خیلی های دیگه تون تو خونه مون جای مرتبی پیدا نمیشه و تا اسم مهمون میاد می افتیم به جون خونه! اینم که میگم مثل خیلی های دیگه تون واسه خاطر همون مثبت اندیشیه که مهتاب جون بهش اشاره کرده! یا بهتره بگم متذکر شده! من که خیلی با اون پستش حال کردم!
کارای جدیدی هم یاد گرفته. مثلا اینکه نی نی رو میذاره رو پاش و بجای پاش برای خوابوندن نی نی خودشو تکون میده!
وقتی ازش می خوام به نی نی غذا بده، شیشه شیرش رو می گیره سمت دهان نی نی
چشم خودش و کسی که تو بغلش باشه و همه ی عروسکاش رو بهمون نشون می ده و میگه "تیس"
هنوزم مسئولیت جاروکشی خونه رو به عهده داره و هر از گاهی تو پوشکش چیزای عجیب و غریب پیدا می کنیم. به همین دلیل اسهالش هم هر چند روز برمیگرده!
فعلا هم از دندون جدید خبری نیست!
یکشنبه از شب تا صبح آب بینیش جاری بود و از اونجایی که مادرشوهرم سرماخورده بود ترسیدم فاطمه سادات هم مریض شده باشه ،دوشنبه 6 صبح با همسری بردیمش دکتر و گفت سرما نیست. همون آلرژیه فصلیه. دوباره دارو ها رو شروع کردیم. هنوزم با خوردن دارو مشکل داره و دکترش میگه 3 تا 4 ساعت گرسنه نگه دارمش وبعد بهش دارو بدم . دعا کنین زودتر خوب بشه.
قضیه ی شروع آلرژیش هم از این قرار بود که مادرم گلپر داده بود براش آسیاب کنم و بوش تو خونه پیچید. همون روز دخملی رو بردم حموم و همین باعث شد حساسیتش عود کنه.
داشتم گلپرو آسیاب میکردم زهرا سادات هم پیشمون بود. بوی گلپر که پیچید گفت "زن عمو جون داری انار دون میکنی؟"!
این روزا دارم اعضای بدن رو باهاش کار میکنم. چشم و دست رو یاد گرفته. از حیوونا هم پیشی رو خییییییییییییلی دوست داره. این خصیصه اش به من و خانواده ی مادریم رفته!
تو حیاط خونه ی بابام دنبال پیشی و گنجیشکا میگرده و وقتی پیدا شون کرد از خوشحالی جیییییییییییغ میزنه! پیشی خونه بابام اینا هم از دختر ما میترسه و ازش فراریه!
جمعه منزل یکی از دوستامون که تازه خونه دار شده بود دعوت بودیم و دیروز هم اول رفتیم تولد نیایش کوچولو. بعدش هم رفتیم منزل خالم که چون هم نام مادر امام رضا هستن هر سال به این مناسبت خونه شون جشن میگیرن و شام رو هم همونجا خوردیم.
فردا هم یکی از خاله هام عازم کربلا هستن. دیشب باهاشون خداحافظی کردیم و گفتیم سلام ما رو هم به آقا برسونن.
ایشالا قسمت همه تون بشه!