دومین ملاقات با یه دوست نازنین
سلام
این روزا این قدر دایره ی لغات دخملی بزرگ شده که اصلا نمیتونم از کلماتی که برای بیان منظورش استفاده میکنه و گاها ما رو شگفت زده می کنه به شماره نام ببرم. تعدادشون خیلی زیاده!
از دیروز شروع کرده به گفتن جمله ها.
سر سفره میگه: پوپو بده "پلو بده"
دیروز کشوی اسباب بازی هاش رو باز کرد و سیم هواپیماش رو کشید اما هواپیماش زیر باقی اسباب بازی ها گیر کرده بود. صدام کرد و گفت: ماما، آپا نیس "مامان هواپیما نیست"
باقیمونده ی آب لیوانش رو ریخت زمین و گفت: آبو ایدم زمین "آب رو ریختم زمین"
خداروشکر که میتونه جمله بندی کنه و کلمات رو در کنار هم قرار بده تا منظورش رو بهم برسونه! این اتفاق دقیقا از ابتدای نوزدهمین ماه زندگیش افتاد!
هنوزم روزی چندین بار بهمون سلام میگه. گاهی میگه "سلام" و گاهی هم میگه "سنام"!
...
با گرم شدن هوا، اکثرا روزها میریم خونه ی پدرم و فاطمه سادات با پدرم و مادرم ساعت ها توی حیاط بازی میکنن. عاشق آب بازی و آب دادن به گلها شده! طوری که اگر یک روز اونجا باشم،باید جندبار لباساشو تعویض کنم.
ما تو خونه مون حیاط نداریم ولی گاهی با مادرشوهرم و زهراسادات یا زنعموش و زهراسادات میرن تو پارکینگ و تاب بازی میکنن.
...
کارمون از خوندن لالایی های شبانه رسیده به ده شلمرود!!! الان دیگه هروقت خوابش بیاد، بالشش رو میاره میذاره رو پام و می خوابه و میگه " اَسنی" asani . تا وقتی هم که خوابش نبرده باشه بطور متصل باید همین شعرو براش بخونم تا خوابش ببره!
بعضی وقتا هم که من مشغول کار باشم، خودش شعر حسنی رو برای عروسکاش میخونه.به این شکل که کلماتی رو که از این شعر یادش میاد رو با آهنگ شعر توی ده شلمرود تکرار میکنه و وسطش چند باری میگه واواوا!!!
" اَسنی ، دِه، اولا (الاغ) ، مو، نانون(ناخن)، چیش (چشم) و ...
...
عاشق بستنی شده. بهش میگه "بَس"
همه مدلشو هم دوست داره و تا آخرش میخوره. جالبه که بستنی رو از روی پاکتش و حتی صدای پاکتش تشخیص میده! گاهی حتی قبل خواب ازمون طلب بستنی میکنه!
از اونجایی که همیشه تو فریزر مادرشوهرم چندتایی بستنی هست، به فریزرشون میگه بَس!!!
...
جمعه، آخرین روز تعطیلات هفته ی گذشته، با پدرشوهرو مادرشوهرم بچه ها رو بردیم پارک.
توی پارک یه بچه گربه ی یک روزه رو پیدا کرده بودیم که ظاهرا مادرش رو گم کرده بود. زهرا سادات هم لج کرده بود که باید ببریمش خونه و خودم میشم مادرش! کلی گشتیم تا یه پیشی رو پیدا کردیم که احتمال میدادیم مادرش باشه. بچه گربه رو بردیم کنار مادرش گذاشتیم . بچه گربه سفید بود و مادرش روی تنش خط های قهوه ای داشت. زهرا سادات گریه میکرد و میگفت، این مادرش نیست. آخه خودش سفیده و مادرش خط خطیه. پس معلومه که این مادرش نیست!
حسابی خندیدیم. منم همش اذیتش میکردم و می گفتم. خب تو هم مادرش نیستی. آخه پیشی سفیده و تو صورتی پوشیدی. پس نمی تونی مادرش باشی. خلاصه اینکه اون روز کلی خندیدیم!
دیروز عصر هم با معصومه جون، مامان فاطمه جان جان قرار گذاشتیم و بچه ها رو بردیم خانه ی بازی. البته زمانش خیلی کوتاه بود ولی به هردومون و بچه هامون حسااااااابی خوش گذشت.