خونه نشینی
سلام دوستای مهربونم
ممنون از احوال پرسی هاتون
چند روزیه که بیماری و ویروس های جور و واجور اومدن تو خونه مون و همه درگیرشیم!
فاطمه سادات بعد از زدن واکسن یک سالگیش تب کرد و بعد از اون هم گلاب به روتون چند روزی اسهال داشت. همه می گفتن یا از عوارض واکسنه یا داره دندون در میاره. بخاطر همین اسهالی بودنش هم نمی تونستم برم بیرون و همش تو خونه بودم.
از طرفی پدرشوهرم رفتن کربلا و از اونجایی که همسری هم شبا دیر میاد خونه ، بعد از اومدن مادرشوهرم میرفتم خونه شون و این قدر حرف میزدیم با هم تا همسری بیاد و شام بخوریم و لالا!
یکشنبه صبح بعد از دو روز اسهال و سرفه های شدید و شبانه ی دخملی بردیمش دکتر. جالب ابنجا بود که شب قبلش ماشین مون خراب شد و ماشین پدرشوهرم که تو خونه پارک بود هم روشن نمی شد. واسه همین ساعت 6 صبح ماشین برادر شوهرم رو برداشتیم و دخملی رو بردیم دکتر. آقای دکتر گفتن فقط یه ویروسه و جای نگرانی نیست.
عصر یکشنبه هم رفتیم خونه ی داداشم و از اونجا رفتیم خونه ی پدرم. همچین که وارد شدیم احساس کردم خیلی هوای خونه شون سرده. هرچی پتو انداختم دورم دیدم بهتر نمیشم! لرز شدید داشتم.
ساعت 8 همسری اومد خونه و با هم رفتیم دکتر.
یه آمپول دگزا زد و سرپا شدم . چند تایی هم دارو داد. ولی از اونجایی که بیماری رو در نطفه خفه کرده بودم الان حالم بهتره! فقط کمی گلو درد دارم. اومدیم خونه ی خودمون و دیدم جاریِ مهربان برام سوپ گذاشته!!! کلی ذوق زده شدم!
اما از حال و هوای این روزای دخملی بگم که تقریبا متوجه اکثر حرفامون میشه!
اگه ازش بخوایم چیزی برامون بیاره، زودی انجامش می ده!
جوراب و کلاه و لباس و پوشک و ... خودش رو میشناسه اگه ازش بخوایم میره و برامون میاره!
سرگرمی این روزهاش این شده که کشوی لباس هاش رو میریزه بیرون و دوباره لباس ها رو توش جاساز میکنه! البته به سبک خودش!!!!
مفهوم "داغ" رو می فهمه و به بخاری و شوفاژ و چایی و دیگ و قابلمه میگه "دا"
بجز عضای نزدیک تر خونواده ، دخترخاله ها و دختر دایی ها و عمه ام رو خیلی خوب میشناسه.بهش میگم خاله ریحانه کو؟ نشونمون میده
میگم مطهره جون کیه؟ نشونم میده
دایی و زندایی رو هم خییییییییییلی دوست داره!
از هرکدوم از اقوام هم یه کاری یاد گرفته و تا اسمشون رو میبریم انجامش میده!
از زنعموش یاد گرفته که خودش رو حاضر میکنه. تا ازش میپرسه فاطمه سادات کیه؟ دستاشو بالا میاره! ماهی شدن رو هم از زنعموش یاد گرفته!
ریحانه جون دختر خالم هم از پنج - شش ماه پیش یادش داده بگه بومبارا بومبا...پهلوون پنبه! دست میزنه و خودش رو تکون میده!
از برنامه ی نقاشی نقاشی تو شبکه ی پویا هم صدای قطار رو یاد گرفته و ازش میپرسیم قطار چی میگه؟ میگه چی چی!
مثل همه ی بچه ها هنوزم عاشق دالی بازیه و با هر کس حتی غریبه ها هم دالی میکنه و باهاشوت از این راه دوست میشه.
بازی پو pou رو هم دوست داره و با دیدن موبایل خواهرم که این بازی توش هست، صدای پو رو درمیاره!
یه عااااااالمه کار دیگه هم یاد گرفته که هم وقت نمی کنم بنویسم و هم حضور ذهن ندارم. هم از اونجایی که این مهندس کوچولو کنارم ایستاده و داره برای گرفتم موس تلاش میکنه مجبورم ادامه ندم!
راستی یه مطلب مهم:
من این وبلاگ رو مثل خیلی از شما مامانای گل برای این درست کردم تا یادگاری بمونه برای دخترم از دوران شیرین کودکیش!
اما اگر نوشته هام طولانیه و با خوندنش حوصله تون سر میره امیدوارم من رو ببخشین.
گاهی هم تو آمارگیر وبلاگ حضور بعضی از دوستان آشنا یا غریبه رو میبینم که مداوم به وبلاگم میان و بدون دادن نظر میرن! قدمتون رو چشم!
ولی خوشحال تر میشم گاهی حتا با گفتن یه سلام اعلام حضور کنین!
ممنون از همه تون!