مریضی و هزار دردسر
سلام
این روزا اینقدر درگیر بیماری خودم و فاطمه سادات بودم که نشد بیام و پست جدید بذارم. حرفی هم برای گفتن نبود. همش مریضی بود و مریضی!
سرماخوردگی من از یک شنبه ی هفته ی پیش شروع شده وتا حالا ادامه داره!
سه شنبه ی هفته ی گذشته با مادر شوهرم دختر عموها رو بردیم پارک بادی.. بهشون خوش گذشت. اولین تجربه ی پارک بادی برای دخترم بود. اولش به بغلم چسبیده بود و فقط حاضر میشد سوار تابِ ماهی زرد رنگ بشه که مثل همون رو تو خونه داره. فکر می کرد مال خودشه و بقیه مال بچه های دیگست! کم کم حاضر به استفاده از بقیه ی اسباب بازی ها هم شد.
تمام چهارشنبه رو مریض بودم و ناله زدم. معده درد و گلاب به رو تون اس هال داشتم.
پنج شنبه صبح پدرشوهرم از سفر کربلا برگشتن. نهار رفتم خونه شون. یه عالمه غذاهای رنگین رو سفره بود ولی من و دخترم برای چندمین روز پیاپی جوجه کباب خوردیم.
تا شبش حالم بدتر شد. فاطمه سادات رو به مادر وخواهرم سپردم و با پدرشوهر و مادرشوهرم رفتیم درمانگاه و سرم زدیم. تشخیص دکتر این بود که بخاطر مصرف آنتی بیوتیک لرز و اس هال و معده درد دارم.
همون شب آمپول و سرم زدم و سرپا شدم و همسری اومد پیشمون و برگشتیم خونه.
جمعه نهار و شام مهمونی دعوت بودیم. یه جورایی شده بود گودبای پارتی برای همسری و پسرخاله هاش!
شنبه صبح فاطمه سادات هنوز سرفه و آبریزش داشت. زنگ زدم به دکترش و کمی داروهاش رو تغییر داد و گفت تا سه روز دیگه اگه بهتر نشد ببرم دوباره ویزیت کنه!
از عصر شنبه تبِ واکسن یک سالگیش شروع شد. با دو وعده مصرف استامینوفن تونستم تبش رو کنترل کنم اما شب دوباره تب کرد. ساعت 3 صبح بچه رو بی خواب کردم تا مسکن بخوره و بنده خدا اینقدر ترسیده بود که نگو!
بچم از هرچی دارو و شربته وحشت داره. مریضی شده یه کابوس. برای هردومون.
مخصوصا این روزا خبر مریضی محیا جون رو هم شنیدم و حسابی بهم ریختم. نمی دونم چرا این روزا همه مریضن؟! یا خودشون یا بچه هاشون. اصلا امسال هم سرماش یه جور دیگه بود و هم مریضی هاش!
خدا برای هیچ مادری پیش نیاره که مریضی بچه اش رو ببینه. خیلی سخته. ما شمالیا یه ضرب المثل داریم که میگه " آدم مار بشه.... مادر نشه!!!"