شب یلدا
دیشب بقول همسرم شب یلدا بود. البته شب یلدای تلخ دانش آموزی!
من این اسم رو برای همچین شبی که یادآور خاطرات تلخ دوران خوش بچگیه گذاشتم.
اصلا من نمی دونم این تغییر ساعت چه حکمتی داشت که چنین شبی که قرار بود ساعت یک ساعت عقب کشیده بشه رو کلی به اشک و گریه و ... میگذروندیم و تمام لذت عید و سال نو هم برای من خلاصه میشد در لحظه ای که باید ساعت ها رو از رو دیوار پایین می کشیدیم و یک ساعت جلو می بردیم!
انگاری تو همین یک ساعت اضافه بهم کلی مشق و تمرین ریاضی میدادن که حاضر بودم ده تا اول مهر تجربه کنم ولی یک بار ساعت عقب کشیده نشه.
نه اینکه فکر کنین شاگرد تنبلی بودما. نه خداروشکر تقریبا زرنگ هم بودم و از شیطنت هم خبری نبود. ولی با شروع مدرسه و علی الخصوص این تغییر ساعت کلی مشکل داشتم.
یک هفته ای هم طول میکشید که از دپرسینگش!! در بیام!
ولی پارسال یه جور دیگه با این تغییر ساعت مشکل داشتم. منی که برای تولد دخترم لحظه شماری می کردم باید یه یک ساعت بیهوده و اضافی رو این وسط تحملی میکردم. حالا این یک ساعت انگار یک روز یا یک هفته ی پرکار باشه ها!!! این جوری باهاش مشکل داشتم!
امسالم که هیچی به هیچی نیست نمی دونم چرا این شروع سال تحصیلی جدید یه غم بزرگ انداخه رو دلم!
یادش بخیر همون طوری که گفتم چنین شبی اینقدر گریه می کردم، دور از جون مثل مادرمرده ها!
ولی اون شبی که قرار بود ساعتو جلو بکشن. یادش بخیر. همه ی لذت بهار و تحویل سالش با مزه ی آجیل میومد کنارم می نشست و اشتیاق بازی های تابستونی هوش از سرم میبرد.
یادش بخیر! بچه که بودیم شبای تابستون و عید هر شب خونه ی یکی بودیم. فکر بد نکنیدا!!! با دختر خاله ها جمع می شدیم و یه شب خونه ی خاله کوچیکه، یه شب خونه ی خاله بزرگه! یه شب خونه ی مادربزرگ! واااااای که چه حالی میداد. نه اینکه تا صبحش با هم حرف بزنیم و صاحب خونه رو بی خواب کنیما! نه! صبحا گاهی تا لنگ ظهر می خوابیدیم و بعدش عروس بازی می کردیم. یا وان حموم رو پر آب می کردیم و تو همون یه وجب جا چند ساعت دست و پا می زدیم! یادش بخیر!
یاد بستنی! روزی دو سه تا بستنی می خوردیم!
شلنگ آب که خالم رومون می گرفت و ما از زیرش رد می شدیم و تو خیال خودمون آب تنی می کردیم.
یاد میوه های تابستونی. یاد انجیر های درخت خاله ها و انبه های خونه ی ما!
یاد معلم بازی! خاله بازی! که گاهی تا چند روز طول می کشید!!
یاد مسافرت رفتنای تابستون!
حالا همه ی اینا شدن خاطره.آهااااااااااااااااای خاطره هااااااااااااااااااااا یادتون بخیــــــــــــــــــــــــر!
* * *
اومده بودم یه پست بذارم از مزایای زندگی در جوار خانواده ی همسر و یک جمعه ی پر کار اما مفید که به تمیزکاری گذشت. اما با خوندن وبلاگ مهتاب جون پشیمون شدم. گفتم جاش نیست تو این اوضاع و احوال بیام و فخرفروشی کنم. حتما که نباید یه چیز گرون بخریم و پزشو بدیم تا بشه فخرفروشی!! اینام مصداقشه دیگه!!
* * *
خداروشکر وضع خورد و خوراک دخترمون خیلی بهتر شده. بد غذاییش هم مثل هر عادت دیگه اش دوره ای بود که طی شد و الان سوپ های متنوع براش درست می کنم و خدا رو شکر خوبم می خوره. البته یه دو ماهی هست که وزن نگرفته ولی دکترش اعتراضی نکرد و منم راضیم!
گرچه هر دومون ممنوعیت های غذایی مون زیاده ولی با این حال هر روز براش سوپ و فرنی درست می کنم و نصف زرده ی تخم مرغ رو هم می خوره!
گاهی هم از غذای خودمون بهش ماکارونی و پلو میدم. میوه رو هم دوست داره و خوب می خوره! ایشالا همین طور ادامه داشته باشه!
* * *
دیروز خواهرم می گفت دقت کردی دخترت از همه ی کلماتی که یادش می دیم قسمت دومش رو می گه. دقت کردم دیدم به چه نکته ی ظریفی دقت کرده بوده!
اینم فرهنگ لغات دخملی در دهمین ماه زندگی:
مادر ( مادر من) : دَر
بیرون رفتن : دَ دَ
بابا : با
مامان : ما
غذا : هام - قوم
نی نی ( عروسک): نی
چشم : تیس
دس دسی : دَ دَ
کلاغ پر : لا
اشاره ( اونا) : نا
تاب تاب : تا