فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

مادردختری

شب یلدا

1392/6/31 10:30
نویسنده : مهدیه
475 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بقول همسرم شب یلدا بود. البته شب یلدای تلخ دانش آموزی!

من این اسم رو برای همچین شبی که یادآور خاطرات تلخ دوران خوش بچگیه گذاشتم.

اصلا من نمی دونم این تغییر ساعت چه حکمتی داشت که چنین شبی که قرار بود ساعت یک ساعت عقب کشیده بشه رو کلی به اشک و گریه و ... میگذروندیم و تمام لذت عید و سال نو هم برای من خلاصه میشد در لحظه ای که باید ساعت ها رو از رو دیوار پایین می کشیدیم و یک ساعت جلو می بردیم!

انگاری تو همین یک ساعت اضافه بهم کلی مشق و تمرین ریاضی میدادن که حاضر بودم ده تا اول مهر تجربه کنم ولی یک بار ساعت عقب کشیده نشه.

نه اینکه فکر کنین شاگرد تنبلی بودما. نه خداروشکر تقریبا زرنگ هم بودم و از شیطنت هم خبری نبود. ولی با شروع مدرسه و علی الخصوص این تغییر ساعت کلی مشکل داشتم.

یک هفته ای هم طول میکشید که از دپرسینگش!! در بیام!

ولی پارسال یه جور دیگه با این تغییر ساعت مشکل داشتم. منی که برای تولد دخترم لحظه شماری می کردم باید یه یک ساعت بیهوده و اضافی رو این وسط تحملی میکردم. حالا این یک ساعت انگار یک روز یا یک هفته ی پرکار باشه ها!!! این جوری باهاش مشکل داشتم!

امسالم که هیچی به هیچی نیست نمی دونم چرا این شروع سال تحصیلی جدید یه غم بزرگ انداخه رو دلم!

یادش بخیر همون طوری که گفتم چنین شبی اینقدر گریه می کردم، دور از جون مثل مادرمرده ها!

ولی اون شبی که قرار بود ساعتو جلو بکشن. یادش بخیر. همه ی لذت بهار و تحویل سالش با مزه ی آجیل میومد کنارم می نشست و اشتیاق بازی های تابستونی هوش از سرم میبرد.

یادش بخیر! بچه که بودیم شبای تابستون و عید هر شب خونه ی یکی بودیم. فکر بد نکنیدا!!! با دختر خاله ها جمع می شدیم و یه شب خونه ی خاله کوچیکه، یه شب خونه ی خاله بزرگه! یه شب خونه ی مادربزرگ! واااااای که چه حالی میداد. نه اینکه تا صبحش با هم حرف بزنیم و صاحب خونه رو بی خواب کنیما! نه! صبحا گاهی تا لنگ ظهر می خوابیدیم و بعدش عروس بازی می کردیم. یا وان حموم رو پر آب می کردیم و تو همون یه وجب جا چند ساعت دست و پا می زدیم! یادش بخیر!

یاد بستنی! روزی دو سه تا بستنی می خوردیم!

شلنگ آب که خالم رومون می گرفت و ما از زیرش رد می شدیم و تو خیال خودمون آب تنی می کردیم.

یاد میوه های تابستونی. یاد انجیر های درخت خاله ها و انبه های خونه ی ما!

یاد معلم بازی! خاله بازی! که گاهی تا چند روز طول می کشید!!

یاد مسافرت رفتنای تابستون!

حالا همه ی اینا شدن خاطره.آهااااااااااااااااای خاطره هااااااااااااااااااااا یادتون بخیــــــــــــــــــــــــر!

 

* * *

 

اومده بودم یه پست بذارم از مزایای زندگی در جوار خانواده ی همسر و یک جمعه ی پر کار اما مفید که به تمیزکاری گذشت. اما با خوندن وبلاگ مهتاب جون پشیمون شدم. گفتم جاش نیست تو این اوضاع و احوال بیام و فخرفروشی کنم. حتما که نباید یه چیز گرون بخریم و پزشو بدیم تا بشه فخرفروشی!! اینام مصداقشه دیگه!!

 

* * *

 

خداروشکر وضع خورد و خوراک دخترمون خیلی بهتر شده. بد غذاییش هم مثل هر عادت دیگه اش دوره ای بود که طی شد و الان سوپ های متنوع براش درست می کنم و خدا رو شکر خوبم می خوره. البته یه دو ماهی هست که وزن نگرفته ولی دکترش اعتراضی نکرد و منم راضیم!

گرچه هر دومون ممنوعیت های غذایی مون زیاده ولی با این حال هر روز براش سوپ و فرنی درست می کنم و نصف زرده ی تخم مرغ رو هم می خوره!

گاهی هم از غذای خودمون بهش ماکارونی و پلو میدم. میوه رو هم دوست داره و خوب می خوره! ایشالا همین طور ادامه داشته باشه!

 

* * *

 

دیروز خواهرم می گفت دقت کردی دخترت از همه ی کلماتی که یادش می دیم قسمت دومش رو می گه. دقت کردم دیدم به چه نکته ی ظریفی دقت کرده بوده!

اینم فرهنگ لغات دخملی در دهمین ماه زندگی:

مادر ( مادر من) : دَر

بیرون رفتن : دَ دَ

بابا : با

مامان : ما

غذا : هام - قوم

نی نی  ( عروسک): نی

چشم : تیس

دس دسی : دَ دَ

کلاغ پر : لا

اشاره ( اونا) : نا

تاب تاب : تا


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان علیرضا(mahtab )
31 شهریور 92 13:24
من و همسرم اتفاقا از بازگشت ساعت به جای خودش تو شهریور ماه کلی خوشحال میشیم
آخه دیشب یک ساعت بیشتر خوابیدیم
من اتفاقا خومش میاد از این جابجاییها چه الانش چه تو اسفند ماه


همسری من کارش آزاده و ساعت عقب بره یا جلو، 8 صبح میره سر کار!
ولی خب روزای بلند سال بیشتر سر کار میمونن و نیمه ی دوم سال با تاریک شدن هوا میان خونه! خودشون میگن تو آب و هوای بارونی کار راکد میشه! واسه همین حجم کاریشون اوایل ساله
پس ما هم باید یه جورایی به این تغییر ساعت علاقه مند بشیم
ممنون که باعث شدین این طوری هم به موضوع نگاه کنم
هه هه هه هه
الناز مامان آوا
31 شهریور 92 15:24
مهديه جون بر عكست وقتي ساعت و ميارن عقب خوشحال ميشم و ياد اون موقع ها كه مدرسه ميرفتيم مي افتم كه چقدر خوشحال ميشدم كه يه ساعت بيشتر ميتونيم بخوابيم.ووقتي شب عيد ساعت و ميبرن جلو ناراحتچون خيلي زود ميگذره





هزار ماشالله به فاطمه كوچولو

نوش جونت گوشت بشه به تنت




چه جالب

آخه من خیلی اهل خوابیدن نیستم و از این جهت برام تفاوتی نداشت!
بوس

الناز مامان آوا
31 شهریور 92 15:24
حالا نظرت چي بود كه طولاني هم بود؟


تبریک گوشواره های آوا جونی بود و قربون صدقه ی دخملی رفته بودم
کلی هم از قالب نوت تعریف کرده بودم
بقیه اش هم دقیق یادم نیست!

(زهره)مامان فاطمه
3 مهر 92 11:50
منم دردسر شد برام درسته صبح ها دیرتر میرم سرکار ولی امان از ظهرها که باکشیدن ساعت به عقب تایم کاریمون هم شده 4بعدازظهر . منو میگی


من کلا متوجه این کاهش و افزایش وقت نمیشم
با حس و حالش فقط مشکل دارم!
میم مثه محیا
4 مهر 92 23:43
ای جانم چ شیرین میگه کلماتو

اینقده دلم خوشم میاد تازه حرف زدن بچه هارو

زرده ی تخم مرغو آب پز بهش میدی؟


ممنون خاله جون
بله آب پزمیدم!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد