چی بگم والا؟!
برنامه ی زندگی مون با اومدن فاطمه سادات یه تغییرات اساسی کرده. البته با اومدنش که نمیشه گفت، با بزرگتر شدنش و هرچه دخترمون در مسیر بزرگتر شدن پیش میره، این تغییرات جدی تر میشه .
ما قبلا عادت نداشتیم تو به خونه ی نامرتب زندگی کنیم!
همسری اجازه ی تمیز کردن بعضی از قسمت های منزل رو عهده دار بود و عملا نه در منزل پدری شستن چنون! جاهایی رو تجربه کردم و نه خداروشکر در منزل همسر! خودش هر چند روز یه بار بر حسب وظیفه ای که رو دوشش احساس می کرد به نظافت اون جاها! مبادرت می کرد و ما هم به نظافت باقی نقاط منزل می پرداختیم. نقطه!
نمی گم خونه مون همیشه خیلی مرتب بود و از تمیزی برق می زد ولی تقریبا می تونستیم آمادگی پذیرش مهمون رو داشته باشیم!(این ملاکیه که من برای میزان مرتب بودن منزل بکار می برم!)
بعدش دخملی به دنیا اومد و اون اوایل که فهمیده بودم به بو و گردو غبار حساسیت داره ، بچه رو می بردم منزل پدرشوهر و خودم خونه رو تمیز می کردم. گاهی هم کارگر می اومد و در نبود من دستی به سر و روی منزل می کشید. ولی قطعا بدلیل مشغله ی زیاد اهالی منزل، همیشه امکان پذیر نبود!
با بزرگ و بزرگتر شدن خانوم کوچولوی خونه مون و چهاردست و پا رفتن و به دنبال اون راه افتادنش، دیگه خونه مون اون شرایط سابق رو نداشت. مخصوصا اینکه جناب همسر هم ساعت کاریشون زیاد تر شده و زمان های حضور در منزل ، به مطالعه و استراحت می گذره و کارهای هر روز روی کارهای روز های قبل انبار میشه و کسی نیست کمکم کنه.
حالا نه اینکه فکر کنین این قدری نازک نارنجی هستم که بدون همکاری همسر جان نتونم دست به سیاه و سفید بزنما! خب بالاخره تو شرایطی که باید wc و حموم شسته بشه و کار نسبتا وقت گیری هم هست، نمیشه یک عدد وروجک رو تو خونه تنها گذاشت و رفت تو مکان مورد نظر و در رو هم روبه دنیای بیرون بست!! نه نمیشه!
اون هم وروجکی که یک دقیقه هم جلوی tv بند نمیشه (البته خداروشکر)
گردگیری رو هم فقط در صورتی می تونم انجام بدم که گرد و غبار بلند نشه چون در غیر این صورت عطسه ی من و فاطمه سادات تا 24 ساعت امونمون رو می بره!(چه کنیم؟ این مدلی هستیم دیگه ما!!)
مثالش همین دیروز جمعه که از صبح با جناب همسر مشغول نظافت منزل شدیم و گردگیری رو شروع کردم و به دنبالش تا همین امروز ظهر دخترم داره عطسه میکنه!!
دیروز صبح شروع کردیم به نظافت و یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم این جور نمیشه پیش رفت. بچه رو بردیم پایین منزل مادرشوهرم و تمیزکاری رو ادامه دادیم.
تازه کلی هم برانامه برای تمیزکاری عیدمون ریختیم! اما ...
اما مشکلات جدید زمانی روی خودش رو بهمون نشون داد که دستان بنده بدلیل چندماه دوری از مواد شوینده ی قوی، در حال استفاده از "مَن" برای شستن حمام ترک خورد و زخم شد و شب هم تمام تنم خارش گرفت!!تشدید کننده ی این حساسیت محیطی، خوردن یک قاشق، بله فقط یک قاشق تن ماهی بود که ... بهتره نگم تا صبح چی کشیدم!
بالاخره این که دیروز صبح یه مقداری تمیزکاری کردیم و بعدش هم رفتیم منزل پدرم تا یه شام خوشمزه برای مادر و خواهرم که داشتن از تهران بر میگشتن درست کنم و پدرم رو هم از تنهایی در بیارم.شب دیروقت بود که اومدیم خونه.
دختری خوابید و ما هم همچنین...البته التفات بفرمایید تا صبح شونه هام رو خاروندم و از خواب چیزی حالیم نشد!
بعدش صبح تا ظهر نشده دیدم این وروجک دوباره خونه رو کرده مثل میدون جنگ!
تازه یه جورایی بهش برخورده بود که چرا اسباب بازی هاش رو جابجا کردیم و از عصبانیت مون رفته یه سری چیز ها رو قایم کرده. مثلا کنترل رو! همون عصای دستمون رو عرض می کنم!!
منم همین امروز تو وبلاگ یه دوست جدیدی خوندم که بهتره از در ملاطفت با بچه ها در بیایم و بهشون زور نگیم و سرشون داد نزنیم و بجای عصبانیت سعی کنیم بچه ها رو در آغوش بگیریم.
فقط نمی دونم از صبح تا بحال که دارم بجای حرص خوردن این دخترک رو در آغوش می گیرم هیچ اثر مثبتی نداشته و خونه مون مرتب نشده؟؟!!فکر کنم من خیلی عجول تشریف دارم!!
حالا همه ی این ها مقدمه ای بود تا بگم رم ریدرمون دوباره و در کمال ناباوری گم شده و تا زمان پیدا شدنش و آپلود عکسای جدید، باید منتظرتون بذارم! واقعا شرمنده ام. امیدوارم بهم به چشم چوپان دروغگو نگاه نکنید!!
پ.ن1:
یه وقتایی هوس می کنم برم سراغ این آمارگیر وبلاگم و ببینم این کدوم دوستای بی معرفتی هستن که بی سر و صدا میان و میرن؟ اما یاد خودم می افتم که وقتی وقت ندارم حسابی جلوی سیستم بشینم و در آرامش کامل وبگردی کنم، میام و یه خبر کوچولو از سلامتی تون، از تو صفحات وبلاگ می گیرم و میرم تا زمان مناسبش فراهم بشه و سر فرصت بهتون سر بزنم.
پ.ن2:
گاهی که خیلی وقت دارم تو این فضای مجازی پرسه بزنم، می بینم بعضی دوستان تو وبلاگشون، آدرس خونه ی ما رو هم در لینک هاشون گذاشتن و این درحالیه که من اصلا چنین دوستانی رو نمیشناسم. این یعنی خواننده های خاموش صاحب وبلاگ. و قطعا هستند کسانی که وبلاگی ندارن تا از این طریق مچشون گرفته بشه!
البته و صد البته از این دوستی پنهان خوشحال میشم ولی آشکار بودن یا به اصطلاح متداول در این فضا، روشن شدنشون بیشتر خوشحالم میکنه!
اول از همه هم، اسم می برم از خواهرم ، و از همین تریبون اعلام می کنم"این وبلاگ متعلق به خواهر این جانب می باشد!"
پ.ن3:
یه چیزایی رو باید بدون توضیح، توصیه کرد. مثل این وبلاگ، به توصیه ی یکی از دوستان!