فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

مادردختری

دستا بالا

1392/12/18 15:05
نویسنده : مهدیه
427 بازدید
اشتراک گذاری

بنا به قولی که به مهتاب جون داده بودم، خاطره ی خواستگاریم رو نوشتم. چیز خاصی هم نیستا... ولی خب خاطره است دیگه

البته اینجا نمی ذارمش تا ببینم چند نفر از دوستای وبلاگی حاضرن خاطره هاشون رو بذارن. رمز رو هم به اونایی میدم که پیشنهادم رو بپذیرن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

سمیرا
18 اسفند 92 16:15
منتظرم مهدیه جون.... مرور خاطرات خیلی شیرینه...
مهدیه
پاسخ
میم مثه محیا
18 اسفند 92 17:07
پیشنهاد جالبیه تابستون ک وقتم آزاده شاید اگه بازم برات جالب بود بذارم ولی اینروزا ک مشغول تدارکات عیدم واقعا فرصت نمیکنم اما با اشتیاق منتظر رمزت میمونم
مهدیه
پاسخ
زرنگی رفیـــــــــــــــق!!!! به شرطی که فروردین بنویسی ، نه تابستون
مامان محمدپارسا
18 اسفند 92 21:07
یعنی اگر ما خاطره خواستگاریمون را بگذاریم شما به ما رمز میدین؟عاشق همسرم هستم ولی دوست ندارم روز خواستگاریم یادم بمونه.روز های خیلی سختی بود واسمون.همسرم و خانواده اش 5 بار به خواستگاری اومدن تا بالاخره ما ازدواج کردیم.
مهدیه
پاسخ
خب اینکه خیلی بامزه میشه... تم داستانیش هم قوی تره... بنویس تو رو خدا زهرا جون
مرمر مامان محیا
18 اسفند 92 23:12
من دستم بالا...... مال ما ک ماجراااااااااااااااااااااااااااایی داشت عجیب. حالا کجا نوشتی ک رمزشو نمیدی؟
مهدیه
پاسخ
نوشتم. تیک عدم نمایشش رو زدم تا ببینم چنتا مشتری داره. خوشم میاد تو همه چیز پایه ای !!! کلا خیلی با این روحیه ات حال میکنم. شمام شروع کنین به نوشتن لطفا!
اقا زاده
18 اسفند 92 23:13
از ما شاید خاطره نباشه اما باشه قبول شما شروع کن تا بعدش نوبت ما بشه
مهدیه
پاسخ
نه دیگه ...نشد.. باید قول بدین تا بهتون رمز بدم!!
مامانی
18 اسفند 92 23:51
اجازه منم میگم
مهدیه
پاسخ
مال شما رو تو وبلاگت خونده بودم عزیزم
مرضيه (مامان محمد مهدي)
19 اسفند 92 9:05
اول كه عنوان پست رو خوندم ياد "دستا بالا بي حركت "افتادم گفتم مهديه احتمالا تير انداز شده بعد تازه متوجه منظورت شدم خانم دست ما هم بالاست
مهدیه
پاسخ
پس دست به کار شید تا ببینم کدوماتون همراهی می کنین می بینی مرضیه؟ انگاری باید زور(تیراندازی]بالا سر دوستای وبلاگی باشه
mahtab
19 اسفند 92 13:24
منم هستم اما فعلا فکر نکنم برسم آفرین که نوشتی منتظرم بی صبرانه
مهدیه
پاسخ
می مونه برای بعد عید. همگی با هم باشه جالب تر میشه!
معصوم/مامان جان جان فاطمه
19 اسفند 92 14:44
من هم هستم,ولی باور کن الان نمیشه,میدونی چند روزه میخوام اپ کنم !...تازه فکر نکنم زیاد خاص هم باشه
مهدیه
پاسخ
باشه پس منم می ذارم واسه بعد عید رونمایی میکنم. هرچی باشه از مال من خاص تره!
علامه کوچولو
19 اسفند 92 21:36
سلام عاقا من اصلا خاطره ندارم....یعنی دلت میاد به من رمزی ندی...
مهدیه
پاسخ
ازتون خواستگاری نکردن؟؟ پس چطور آشنا شدین؟؟ رمز می دم فقط می خوام داستان زندگیم رو کسانی بودنن که منم ازشون تا همین اندازه اطلاعات دارم...
مامان نی نی
20 اسفند 92 8:36
خانم اجازه ما هم می نویسیم البته به شرطی که رمز بدید اول از شما رو بخونیم
مهدیه
پاسخ
چشم به وقتش ایشالا
علامه كوچولو
20 اسفند 92 9:34
سلام خب اسم خاطره كه مياد ادم ياد يه اتفاق جالب و شنيدني و خواندني و دور از جون گاهي تلخ ميفته.... مراسم ما خيلي ساده و تقريبا سنتي بود ...خاطره ان چناني ندارم در كل فكر كنم من خيلي بي ذوقم
مهدیه
پاسخ
اتفاقا مال ما هم کاملا سنتی بود... ولی یهو به دلم افتاد ثبتش کنم. مثل خاطره ی زایمانم...
مامان بشرا
20 اسفند 92 9:34
منم خیلی دوست دارم اون خاطره را یه جایی ثبت کنم تا برای دخترم بمونه ولی وبلاگمو بیشتر فامیل میخونن یکم خجالت میکشم یه راه حل بهم بدید
مهدیه
پاسخ
سخت شد که ولی یه راهی سراغ دارم... میام و میگم!
علامه كوچولو
20 اسفند 92 9:38
سلام قضيه راست و درست گفتن رو هم قبول دارم هر انچه كه نوشتين رو! ما توو همه چي بايد قائل به اعتدال باشيم اتفاقا كنار مطبي كه داشتم خواهرم رو ميبردم هم فروشگاه اسباب بازي بود اما قرار نبود كه من اسباب بازي براش بخرم!ازون طرف بهش مستقيما هم نگفتم دارم ميرم دكتر تا اضطراب و استرس بهش وارد نشه ولي واقعا اعتقاد دارم اگه بنا به دلايلي نميشه اصل ماجرا رو گفت نبايد دروغ و اصطلاحا شيره سرش ماليدن هم در كار باشه ممنونم بابت دقت نظرت
مهدیه
پاسخ
خواهش میکنم نازنینم این اعتدال که گفتی... همه ی ماجراست! و همه ی حرف شما!
شاپرک - مامان رها
20 اسفند 92 16:34
من هم هستم اما باشه انشاا... برا بعد عید پیشاپیش سال نو مبارک سالی سرشار از موفقی و شادی براتون آرزو میکنم موقع سال تحویل بسیار مارا دعا کنید
مهدیه
پاسخ
خیلی مونده ها شاپرک جونم نکنه از حالا تا سیزده بدر نمی خوای بهمون سر بزنی؟؟
کوثر
22 اسفند 92 0:39
سلام منم می خوام... البته یک چیزهایی شنیده ام...
مهدیه
پاسخ
ایشالا به امید خدا همین روزا مال شما و سعیده جان... فقط نمی دونم کجا ثبتش ی کنید؟
الهه مامان سلما
22 اسفند 92 19:21
منم مینویسم، البته توی وبلاگ خودمو و همسری که داریم تو بلاگفا میزنیم. نمیخوام اینجا بنویسم، با خاطرات سلما قاطی شه. در اسرع وقت آدرس میدم بیای اونجا، تازه دارم پِی میکَنَم...
مهدیه
پاسخ
مبارکه عزیزم آفرین به آقای همسر که تو این کارا باهات همکاری می کنه.! منتظرم!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد