فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

مادردختری

سفرنامه ی مشهد

الحمدلله خدا قسمت کرد و با خانواده ی همسری عازم شهر امام رضا شدیم. سفرنامه رو توی دو تا پست براتون می ذارم. همونطور که گفته بودم قرار بود من و جاری و بچه هامون با هواپیما بریم مشهد و باقی با ماشین خودشون همسفرمون باشن. اما شبِ قبل از سفر که رفته بودم خونه ی پدرم تا فاطمه رو حموم و آماده ی سفر کنیم، جاری جون زنگ زد و گفت بهتره من و همسری با هواپیما بریم و خودش و همسرش با ماشین بیان. دلیلش رو جویا شدم و گفت این جوری بیشتر خوش میگذره!!! منم قبول کردم و گفتم پس حالا که همین دوتا بلیط رو به سختی پیدا کردیم ، پس مسیر رفت من و همسری هوایی بریم و مسیر برگشت اون و همسرش. از اونجایی که برادر شوهر جان ، از اول دلشون می خواست هوایی برن ...
11 آبان 1392

اومدیم با خبر خوش

سلام بعد از کلی حرف و حدیث برای رفتن یا نرفتن به کربلا، خدا عیدی مون رو داد و ایشالا فردا عازم مشهدیم. قضیه از این قراره که همسری برای قافل گیر کردن من، اسممون رو تو کاروان کربلا می نویسن. ولی بعد از اینکه بهم گفتن من مخالفت کردم و چند تا بهونه آوردم. مثلا اینکه مادرشوهرم نمی تونن کلاسای دانشگاه رو تعطیل کنن و باهامون نمیان سفر و برای من دست تنها سفر زمینی کربلا مقدور نیست. این روزا عید بود و روزی چندبار یکیاز اقواممون(باجناق برادرشوهرم) رو میدیدیم و ایشون مسئول ثبت نام کربلا هستن و به همین دلیل از ایشون اصرار پشت اصرار که ما رو با خودشون ببرن کربلا! دیگه یه طوری شده بود که بعد از چندین بار درخواست ایشون، منم نرم شده بودم و ...
4 آبان 1392

از هر دری سخنی

بی نتی هم بد دردیه... اونم زمانیکه معتاد شدی به اینترنت و بقول معروف رفته پی کارش...(نمی دونم کی؟؟!!) شروع میکنم از روزهایی بگم که نبودیم... سه شنبه ی دو هفته ی قبل، طبق معمول برای صرف شام رفتیم منزل پدرشوهرم . دخملی قبل شام مشغول بازی بود که یهو احساس خستگی کرد و افتاد تو بغلم. منم تلاش کردم بخوابونمش ولی فایده نداشت.دستمو گذاشتم رو سرش و احساس کردم تب داره. جاری جون دکتر هم معاینه کرد و گفت تبش 38/2 درجه است. تا صبح دخترم تو تب سوخت و هر بار که بهش استامینوفن می دادم گلاب به روتون بالا می آورد. بعد نماز صبح بردیمش دکتر و گفت سرمای مختصری خورده.  24 ساعت بعد تبش قطع شد. یکشنبه صبح هم علائم سرماخوردگی در من ...
28 مهر 1392

آهـــــــــــــــــــــــــــــ

آهــــــــــــــــــــــــــ نام خداوند است به نام خدا آهـــــــــــــــــــــــــــ می کشم...                                                               *  *  *    امام موسی کاظم(ع) «هر گاه خدا براى مورچه بد بخواهد دو بالَش دهد كه به پرواز درآيد،  تا طعمه پرندگان شود.» ... إذا أراد اللّه بالذرة شرا أنبت لها جناحين فطارت فأكلها الطير. تحف العقول، ص  403            ...
16 مهر 1392

خبر... ادامه

خبر آمد خبری در راه است... فعلا نمی گم تا مطمئن بشم... برام دعا کنید!     اومدم بنویسم ماجرا از چه قراره ولی دیدم حسش نیست! نه اینکه بخوام اذیتتون بکنما!... نه! خداییش یه عالمه عکس دارم و یه خبرایی که صحّـتش هی کمرنگ و پررنگ میشه! یکی تایید میکنه و یکی تکذیب... یکی میگه بریم مشهد ولی از اونجایی که سفر زمینی برام سخته و هوایی هم فعلا بودجه اش نیست دودل شدم. یه خبرایی هم بود از اینکه یه کاروانی از دوستان دارن میرن کربلا و ما هم اسممونو نوشتیم. اما از اونجایی که جناب جاری دیر خبرمون کردن و پاسپورت ما منقضی شده و فاطمه سادات هم وارد پاس ما نشدن و تاریخ سفر هم برای دهه ی اول آبانه و تداخل دار...
13 مهر 1392

دختر ده ماهه ی من

دختر گلم دیروز به یازدهمین ماه زندگیش پا گذاشت! باورم نمیشه که این مدت اینقدر زود گذشته باشه. انگاری با چشم به هم زدنی دخترم یک ساله شده! خدایا شکرت که منو لایق دونستی مادر بشم. و دختر ناز و مهربونی بهم دادی تا همیشه شاکرت باشم. یادش بخیر ایام بارداری همه ی فکر و ذکرم این بود که نی نی سالم باشه. هربار که میرفتم سونوگرافی با کلی استرس رو تخت دراز می کشیدم و می ترسیدم دکتر بگه نی نی مشکل خاصی داره اما خداروشکر هربار از سلامتت مطمئن میشدم و دوباره روز شماری برای دیدن روی ماهت شروع می شد! مادر شوهرم گاهی بهم میگه "مهدیه ، تو یه همچین فرشته ای رو نه ماه پیش خودت نگه داشتی و نشونمون نمی دادی؟! " همه ی این روزهای با تو ب...
10 مهر 1392

تاب تاب

جمعه ی خوبی داشتیم! پدرشوهر و مادرشوهرم برای شرکت در مراسم چهلم خانوم جون قم بودن و در نتیجه نهارمون آزاد بود... با چند تا از دوستامون برنامه ریزی کرده بودیم که جمعه نهار رو انزلی باشیم... ساعت 10 و نیم راه افتادیم و 4 هم برگشتیم رشت.  همسری کنار آلاچیق های کنار دریا، برامون جوجه کباب درست کرد و تو اون هوای نسبتا سرد و بادی حساااااااااااااااابی چسبید. جای همه تون خالی! کلی هم با فاطمه سادات و همسری تاب بازی کردیم و دخترم سوار بر تاب و سرسره چنان ذوقی میکرد که نگو!! خنده ها و شادی هاش رو با دنیا عوض نمی کنم!  خلاصه اینکه به یاد بچگی هامون کلی تاب و سرسره و چرخ و فلک سوار شدیم و کیف کردیم. امروز هم از صبح دخ...
6 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد