فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

مادردختری

خونه نشینی

سلام دوستای مهربونم ممنون از احوال پرسی هاتون چند روزیه که بیماری و ویروس های جور و واجور اومدن تو خونه مون و همه درگیرشیم! فاطمه سادات بعد از زدن واکسن یک سالگیش تب کرد و بعد از اون هم گلاب به روتون چند روزی اسهال داشت. همه می گفتن یا از عوارض واکسنه یا داره دندون در میاره. بخاطر همین اسهالی بودنش هم نمی تونستم برم بیرون و همش تو خونه بودم. از طرفی پدرشوهرم رفتن کربلا و از اونجایی که همسری هم شبا دیر میاد خونه ، بعد از اومدن مادرشوهرم میرفتم خونه شون و این قدر حرف میزدیم با هم تا همسری بیاد و شام بخوریم و لالا! یکشنبه صبح بعد از دو روز اسهال و سرفه های شدید و شبانه ی دخملی بردیمش دکتر. جالب ابنجا بود که شب قبلش ماشین مو...
18 آذر 1392

آخ

دوستای گلم تا بحال دست یا پاهاتون زیر چرخ روروئک بچه تون گیر کرده؟! ... حتما هم می دونین چه دردی داره؟ پس نیاز به توضیح هم نداره! حال همو درک می کینم! ...
14 آذر 1392

واکسن یک سالگی

دیروز صبح دختر رو بردم مرکز بهداشت و واکسن یک سالگیش رو زد. از دیروز ظهر هم تب داشته و کمی اسهال! امیدوارم همه ی این ها از عوارض واکسن باشه و سرماخوردگی به همراهش نباشه! امروز صبح زنگ زدم و از دکتر درباره ی تبش پرسیدم. گفت تا 48 ساعت بعد از تزریق واکسن یک سالگی می تونه تب ایجاد بشه و جای نگرانی نداره! ...
13 آذر 1392

یک سال و دو روزگی

روزای شیرین بعد از تولد دخملی رو می گذرونیم. البته هنوز کلی دغدغه داریم. مثلا اینکه همسری کارش خیلی زیاده و همیشه خسته است و رابطه ی عاشق و معشوقی دخترم با باباش دوباره داره کمرنگ میشه. البته به هردوشون حق میدم . هم به همسری که وظیفه شناسه و چون دوجا سرکار میره، مجبوره به تعهداتش پایبند باشه. و هم به فاطمه سادات که نیاز پدریش! به اندازه ی کافی برآورده نمیشه. مثلا همین هفته ی گذشته بود که همسری با عجله اومد خونه و چیزی برداشت که ببره سر کار. دخملی هم از اونجایی که هیچ وقت صبح و در حالت سرِحالیش سابقه ی دیدن باباش رو نداره چنان ذوق کرد و به سمت همسری رفت که نگو! اما همسر عزیز ما عجله داشت و فاطمه سادات هم به پاهای باباش آویزون شده بود...
11 آذر 1392

تولدت مبارک دختر مهربونم

فاطمه ساداتم تولدت مبارک    9/9/91   9/9/92     سپاس و حمد بیکران خدایی رو که رحمت واسعه اش رو از ما دریغ نکرد و با وزش نسیم خوش بختی، زندگی مون رو معطر ساخت. دختری از نسل پیامبر رو مهمون خونه ی محقرمون کرد و ما رو شایسته ی مادر بودن قرار داد. شکر که دعای پدرش ، زیر گنبد ملکوتی امام حسین (ع) به اجابت رسید و فرزندمون دختر شد. سلامت و زیبایی هدیه ی خدا به وجود پاک دخترم بود. الحمدلله که شاکریم! اللهم لک الحمد حمد الشاکرین سربلندیم که نام زیبایی همچون فاطمه براش انتخاب کردیم. خدایا! گوهر وجود فاطمه سادات رو از گزند مکر شیطان در امان نگه دار و بهش بصیرت و دانش ...
9 آذر 1392

روزای قبل از تولد

سلام یه چیزایی هست که تحملش خیلی سخته! سخت تر از هر چیز دیگه ای! اونم وقتیه که یه مادر مجبور میشه بخاطر دیگران از حق بچه اش بگذره! مخصوصا وقتی پای سلامتی بچه اش در میون باشه! حالا فکر کنین من الان تو یه همچنین شرایطی هستم! چهارشنبه قرار بود جلسه ی هفتگی زیارت عاشورا منزل یکی از دوستامون باشیم و از همونجا هم برادر شوهر به جمعمون اضافه بشه و جاری برای ولیمه ی کربلا ، همه رو ببره پیتزا فروشی. بچه ی صاحبخونه که دو سال و نیمه و بسیاااااااار بسیاااااااااااااار بچه ی بی ادب و بدقلقی هست، بدون هیچ دلیلی با پاش کوبید تو دل دختر نازم . مادرو عمه ی این دختر ... هم بعد از دیدن این صحنه نه تنها چیزی نگفتن بلکه ... ولش کن! م...
9 آذر 1392

ورژن جدید دخملی

دیروز برای اولین بار با جاری جون و زهرا ساداتی دخترم رو بردیم خونه ی دختر عمه ی جاری و موهای نازنینش رو کوتاه کرد. البته از اونجایی که همچین مویی هم نداشت، تغییر چندانی هم نکرده! ...
6 آذر 1392

مادرانه

دوستای گلم احساس میکنم وبلاگ مادرانه رو فراموش کردین! تو رو خدا تنهاش نذارین و دوستای جدید و مهربون خاطراتشون رو در اختیارم بذارن تا وبلاگ مادرانه هم رونق بگیره! www.madari.niniweblog.com ...
4 آذر 1392

آذر 91

یاد آذر 91 بخیر چنین روزایی بود که ساک بیمارستانت رو بستم و لباس هات رو با آب زمزم شستم! چقدر کمردرد داشتم! ولی تحملش برام سخت نبود. با هم حرف میزدیم... شعر می خوندیم... مداحی گوش می دادیم... منتظر بابا می نشستیم و براش غذا درست می کردیم. یادش بخیر! دیروز داشتم خاطرات آذر ماه 91 رو از تو وبلاگت می خوندم. اشک تو چشمام جمع شد. مخصوصا با مرور خاطره ی تولدت و لحظه ی به دنیا اومدنت. چند روز پیش همسری میگفت مهدیه واقعا یکسال شد؟ چقدر زود گذشت. داریم پیر میشیما!!! گفتم تازه سال اولش بود که همه میگن دیر می گذره. بقیه اش که زودتر از این می گذره و زودتر پیر می شیم. می دونم الان گفتن و فکر کردن بهش زوده ولی دوست دارم یه...
4 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد