فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

مادردختری

خبر... ادامه

خبر آمد خبری در راه است... فعلا نمی گم تا مطمئن بشم... برام دعا کنید!     اومدم بنویسم ماجرا از چه قراره ولی دیدم حسش نیست! نه اینکه بخوام اذیتتون بکنما!... نه! خداییش یه عالمه عکس دارم و یه خبرایی که صحّـتش هی کمرنگ و پررنگ میشه! یکی تایید میکنه و یکی تکذیب... یکی میگه بریم مشهد ولی از اونجایی که سفر زمینی برام سخته و هوایی هم فعلا بودجه اش نیست دودل شدم. یه خبرایی هم بود از اینکه یه کاروانی از دوستان دارن میرن کربلا و ما هم اسممونو نوشتیم. اما از اونجایی که جناب جاری دیر خبرمون کردن و پاسپورت ما منقضی شده و فاطمه سادات هم وارد پاس ما نشدن و تاریخ سفر هم برای دهه ی اول آبانه و تداخل دار...
13 مهر 1392

دختر ده ماهه ی من

دختر گلم دیروز به یازدهمین ماه زندگیش پا گذاشت! باورم نمیشه که این مدت اینقدر زود گذشته باشه. انگاری با چشم به هم زدنی دخترم یک ساله شده! خدایا شکرت که منو لایق دونستی مادر بشم. و دختر ناز و مهربونی بهم دادی تا همیشه شاکرت باشم. یادش بخیر ایام بارداری همه ی فکر و ذکرم این بود که نی نی سالم باشه. هربار که میرفتم سونوگرافی با کلی استرس رو تخت دراز می کشیدم و می ترسیدم دکتر بگه نی نی مشکل خاصی داره اما خداروشکر هربار از سلامتت مطمئن میشدم و دوباره روز شماری برای دیدن روی ماهت شروع می شد! مادر شوهرم گاهی بهم میگه "مهدیه ، تو یه همچین فرشته ای رو نه ماه پیش خودت نگه داشتی و نشونمون نمی دادی؟! " همه ی این روزهای با تو ب...
10 مهر 1392

تاب تاب

جمعه ی خوبی داشتیم! پدرشوهر و مادرشوهرم برای شرکت در مراسم چهلم خانوم جون قم بودن و در نتیجه نهارمون آزاد بود... با چند تا از دوستامون برنامه ریزی کرده بودیم که جمعه نهار رو انزلی باشیم... ساعت 10 و نیم راه افتادیم و 4 هم برگشتیم رشت.  همسری کنار آلاچیق های کنار دریا، برامون جوجه کباب درست کرد و تو اون هوای نسبتا سرد و بادی حساااااااااااااااابی چسبید. جای همه تون خالی! کلی هم با فاطمه سادات و همسری تاب بازی کردیم و دخترم سوار بر تاب و سرسره چنان ذوقی میکرد که نگو!! خنده ها و شادی هاش رو با دنیا عوض نمی کنم!  خلاصه اینکه به یاد بچگی هامون کلی تاب و سرسره و چرخ و فلک سوار شدیم و کیف کردیم. امروز هم از صبح دخ...
6 مهر 1392

بوی ماه مهر

چند روزی بود که قصد داشتم روز بازگشایی مدارس دخترمو ببرم مدرسه تا فضای مدرسه رو با بچه ها و شور وشوق اون روز ببینه! اول مهر فاطمه خانوم ساعت 10 از خواب بیدار شد و پدرم اومد دنبالمون و نزدیکای 11 و نیم مدرسه بودیم. بچه ها با لباسای رنگی . زرشکی و صورتی و بنفش و یاسی... فضای مدرسه خیــــــــــــــــــلی قشنگ و دوست داشتنی بود. البته با مدرسه ی زمان ما خیلی متفاوت بود. میز و نیمکتایی که ما روشون درس خوندیم کهنه تر بودن. تخته سیاه و گچ. یادش بخیر نشد از دخترم عکس بگیرم. چون دیر رسیده بودیم مراسم جشن تموم شده بود و داشتن بچه ها رو واسه سرویس دسته بندی می کردن. چند تا از شاگردای قرآن سالهای قبلم رو دیدم. دخترداییم مطهره جون هم...
2 مهر 1392

شب یلدا

دیشب بقول همسرم شب یلدا بود. البته شب یلدای تلخ دانش آموزی! من این اسم رو برای همچین شبی که یادآور خاطرات تلخ دوران خوش بچگیه گذاشتم. اصلا من نمی دونم این تغییر ساعت چه حکمتی داشت که چنین شبی که قرار بود ساعت یک ساعت عقب کشیده بشه رو کلی به اشک و گریه و ... میگذروندیم و تمام لذت عید و سال نو هم برای من خلاصه میشد در لحظه ای که باید ساعت ها رو از رو دیوار پایین می کشیدیم و یک ساعت جلو می بردیم! انگاری تو همین یک ساعت اضافه بهم کلی مشق و تمرین ریاضی میدادن که حاضر بودم ده تا اول مهر تجربه کنم ولی یک بار ساعت عقب کشیده نشه. نه اینکه فکر کنین شاگرد تنبلی بودما. نه خداروشکر تقریبا زرنگ هم بودم و از شیطنت هم خبری نبود. ولی با شروع...
31 شهريور 1392

9 ماه و نیم

سلام عیدتون مبارک یادش بخیر. عید 88 عروسی کردیم و تابستون همون سال سفر مشهد نصیبمون شد. همون سال همسری تو حرم آقا نیت کرد هرسال یکبار با هم بریم مشهد. الحمدلله تا به حال محقق شده بود و امسال هنوز قسمتمون نشده بریم. یادمه پارسال روزهای قبل ماه مبارک تو حرم از آقا خواستم بچم دختر باشه! یادمه به گنبد طلایی آقا خیره شدم و گفتم اگه دختر باشه اسم مادرتون رو روش میذارم. الحمدلله همین طور هم شد. امروز صبح فاطمه سادات که بیدار شد و داشتم شیرش میدادم ، زنگ زدم حرم آقا و وصل کردن به روضه ی منور. اشکم در اومد. اولین جمله ای که به زبونم اومد شکر خدا بود. به آقا گفتم که تابستون تموم نشده و ما هنوز منتظر دعوت نامه ایم.  بعد گو...
26 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد