سالگرد عقد من و همسری
سلام
هفته ی نسبتا آرومی رو پشت سر گذاشتیم.
جمعه شب همسری خسته و با کمردرد شدید،از مراسم تشییع شهدا برگشته بود. شام منزل برادرشوهرم دعوت بودیم. تعداد زیادی از دوستامون هم بودن. ولی بخاطر خستگی همسری بعد از شام، اومدیم بالا و استراحت کردیم.
یکشنبه با مامانای نی نی وبلاگی رشتی قرار ملاقات داشتیم. ساعت 7 و نیم عصر، پارک بانوان رشت، دور هم جمع شدیم و نزدیک دو ساعتی با هم صحبت کردیم و آشنا شدیم. دوستای گلم زحمت تهیه ی عصرونه رو کشیده بودن و حسابی شرمنده مون کردن.
ایشالا وقتی عکسای این دور همیِ دوستانه به دستم رسید، پست جداگانه میذارم.
سه شنبه عصر با همسری قرار گذاشته بودیم که به مناسبت سالگرد عقد مون بریم سینما. اما متاسفانه ماشین خراب شد و نه تنها قرار مون رو کنسل کردیم، بلکه بخاطر خریدن 4 تا لاستیک ناقابل کلللللی هم تو خرج افتادیم.
چهارشنبه هم همسری برای نهار کمی زودتر اومدن خونه و بعد از نهار فاطمه سادات رو گذاشتیم پیش مادرجونش و راهی سینما شدیم. اما از بخت بد، گفتن فیلم امروز ، اکران نمیشه. ظاهرا دستگاه پخشش خراب شده بود . یه نگاهی به سینما های اطراف انداختیم. هیچ کدوم از فیلم های جالب نبودن. واسه همین دست از پا دراز تر برگشتیم خونه. البته تو راه برگشت، کادوی روز دختر رو هم برای گلِ زندگی مون خریدیم. یه بسته رنگ انگشتی آریا
به این امید که از آب بازی های فصل گرما لذت بیشتری ببره!
اما دیشب شام منزل یکی از دوستامون دعوت بودیم. اولش رفتیم و یه کوچولو نشستیم، بعدش یواشکی از تو جمعیت زدیم بیرون و بمناسبت سالگرد ازدواج مون ، یه غول خوشمزه به هم هدیه دادیم!!
امروز ، روز میلاد حضرت معصومه است.
شش سال قمری از عقد من و همسری می گذره.
یادش بخیر... 6 سال پیش... یه عقد کاملا خصوصی تو خونه مون داشتیم و بعد از 5 ماه جشن عروسی گرفتیم. یادمه لحظه ای که خطبه ی عقد رومی خوندن، خیلی گریه کردم. از آینده می ترسیدم. از اینکه زندگیم چه جور خواهد بود و اینکه آیا به آرزوها و خواسته های قلبیم میرسم یا نه، و اینکه اون روز شناخت زیادی از همسرم نداشتم، یه دلهره ی خاصی تو دلم ایجاد می کرد. اما حالا.... نه اینکه به همه ی آرزوهای اون روزهام رسیده باشم. ولی نگاهم تغییر کرده. دیگه خوشبختی رو تو رفاه مالی و بله گفتن های همسرم نمی بینم. الان میدونم که رمز خوشبختیم، سلامت همسرمه. تفاهم مون تو روزای سخت زندگیه.و اینکه بابت کارش نگرانی ندارم. و صد البته خوشبختی واقعی ، حضور فاطمه ساداته.
اون زمان دو تا جوون 22 ساله بودیم که به عقد هم در اومدیم. خدا روشکر تو گذر این سالها پخته تر شدیم... بزرگ تر شدیم... پدر و مادر شدیم...
پ.ن:
ما هرسال سالگرد شمسی عقدمون یه مهمونی کوچولو می گرفتیم و با حضور خانواده هامون یه جشن مختصری برپا می کردیم. اما از امسال بمناسبت ایام محرم این امکان وجود نداشت و تصمیم گرفتیم سالگرد عقدِ شش سال دوم زندگی مون رو به تاریخ قمریش، که روز تولد حضرت معصومه است جشن بگیریم.