فاطمه نوشت...
رفتم تو اتاق...دامن پوشیدم...اومدم بیرون و به فاطمه سادات شیر دادم... بعد از شیر خوردن انگاری تازه متوجه دامن کوتاه مشکیم با پولکای ریزش شده بود.... یه نگاهی به دامنم کرد و با مهربونی گفت " عَلوسی بوسیدی؟ میخوای بری مَسَد؟ مبالَت باسه" (عروسی پوشیدی؟ میخوای بری مشهد؟ مبارک باشه!) بعد هم بلافاصله خم شد و صورتمو بوسید!
از زمانیکه راه رفتن رو یاد گرفته به حفظ تعادل علاقه ی ویژه ای داره. روی دسته ی مبل، روی شکم یا کمر من و پدرش وقتی دراز کشیده باشیم !!، یا حتی گاهی به زور و التماس ازمون می خواد رو زمین دراز بکشیم تا روی شکم مون راه بره. جالب این جاست که راه رفتن رو از روی ساق پا شروع می کنه و تا قسمت گردن مون جلو میاد. چند روز پیش داشتم با مادرم تلفنی صحبت می کردم و فاطمه سادات هم روی شکمم راه می رفت. گرم صحبت بودیم که یهو نشست روی صورتم و تلفن از دستم افتاد. تا مرز خفگی پیش رفتم که بالاخره رضایت داد و بلند شد...
نمی دونم چرا بچه های کوچیک تر فکرمی کنن حتما و حتما باید کارای بزرگتر ها رو تکرار کنن. مدتیه که دخترمون شده کپی پیستی از حرکات و رفتار دختر عموش. گاهاً یک حرف رو دوبار میشنویم... یک تقاضا دوبار تکرار میشه.... به ازای تشنگی زهراسادات، دخترمون هم طلب آب میکنه. یا باید پشت بندِ دخترعموش بره wc . و شدید تر از اون زمانیه که وقتی جاریم میره سرکار و دخترش برای جداییه چند ساعته از مادرش غصه می خوره، دختر ما هم دنبال جاری جان و پشت سر دختر عموش راه می افته و گریه میکنه!