عید غدیر مبارک
سلام
عید همگی مبارک
الحمدلله چندسالیه عروس سادات شدم و عید غدیر حسابی سرمون شلوغ میشه و مهمون داریم.
امسال جاریم اصرار داشت روز عید به مهموناش نهار بده... از طرفی شبِ عید هم مسجد جشن بود و باید برای اونجا هم ساندویچ درست می کردیم. از چند شبِ قبل درگیر خرید و تهیه ی غذا بودیم. یکشنبه صبح شروع بکار کردم و نهار هم مادر و پدر و خواهرم رو مهمون کردم. بعد از نهار فاطمه سادات رو خوابوندیم و مشغول درست کردن ساندویچ ها شدیم. تا قبل از اذانِ مغرب ساندویچ ها رو بسته بندی کردیم.
جاریم یه سری هدیه خریده بود برای بچه ها تا شبِ عید بهشون عیدی بده. عیدی ها رو هم که چند تا دفتر و مداد رنگی و مداد شمعی و کتاب قصه و گل سر و اسباب بازی بود کادو کردیم و شیرینی خریدیم و رفتیم مسجد...
اون شب قرار بود بعد از مولودی خوانی به بچه ها جایزه بدن. گرچه فاطمه سادات خجالت کشید تو جمع قران بخونه و صلوات بفرسته ، با این حال عموش بهش یه توپ و مداد رنگی و یه عروسک جوجه هدیه داد.
شب هم همسر و برادرشوهرم رفتن فوتبال و تا حدودای یک شب باشگاه بودن. من و جاری هم از فرصت استفاده کردیم و خونه شون رو با بادکنک و ریسه های کاغذی که تم شون رو زینب جون طراحی کرده بود تزیین کردیم. تمِ خیلی قشنگی بود، متناسب با عید غدیر. که متاسفانه عکسی ازش ندارم.
صبح روزِ عید، به رسم هرسال دوستای همسری صبحونه رو منزل ما خوردن. ساعت هفت صبح بیدار شدم... حمام رفتم...چایی دم کردم و وسایل صبحانه رو چیدم و با فاطمه سادات رفتم خونه ی پدرشوهرم. دوستای همسری اومدن بالا و من و فاطمه سادات صبحونه رو پایین خوردیم. امسال هم دخترم قبل از همه به پدرجون و مادرجونش عیدی داد و ازشون عیدی گرفت.
بعد از رفتنِ دوستای همسری رفتم بالا...خونه منفجر شده بود...تا اندازه ای که پرده ها از تو میل پرده در اومده بود و میز tv رو هم جابجا کرده بودن!! خونه مون خیلی بامزه شده بود!
به کمک همسری دوباره خونه رو احیا کردیم!!! ظرف ها رو شستیم . من لباسامو پوشیدم و رفتم منزل برادرشوهرم . جاریم تو خونه شون جشن عید داشت و نهار هم می داد. مهموناش هم زیاد بودن و به دلایل موجهی خودش نمی تونست زیاد از مهموناش پذیرایی کنه. از طرفی هم برای ما مهمون می اومد و من یه پام پایین بود و یه پام بالا! تو همین گیرودار فاطمه سادات خوابش می اومد. دادمش به مادرم و رفتن بالا و بچه رو خوابوندن.
تا عصر منزل برادرشوهرم بودیم و گاهی یه سر میرفتم بالا و برامون مهمون می اومد. بعد از ظهر کمی خوابیدیم و قبل از اذان مغرب بیدار شدیم... رفتیم پایین و دیدیم دوباره مهمون اومده. مهمون ها پشت سر هم می اومدن و برادرشوهرم گفتن از اونجایی که هم مهمون ها خسته نشن و هم ما سخت مون نباشه، همه همین جا باشیم و از مهمون ها مون پذیرایی کنیم! همه با روی باااااز پذیرفتن!
دیروز دخترم کلللللللی عیدی گرفت. کیف...لباس...جوراب...ظرف غذا و یه مقدار هدیه ی نقدی
دست همه ی دوستان درد نکنه!
و ممنونم از دوستای گلی که با پیامک و کامنت های پر از مهرشون عید رو تبریک گفتن. عیدیه امسال تون سفرهای زیارتی و گرفتن حاجت های توووووووووپ باشه ایشالا!!
پ.ن:
صبح روز عید خبر رسید یکی از دوستان خانوادگی مون، خانومِ مُسِنی بودن که تنها زندگی می کردن. بچه ها شون خارج از ایران ساکن بودن.ظاهرا یک ماه قبل در اثر تصادف ضربه مغزی میشن و بیمارستان بستری میشن و بدلیل اینکه خانواده ای نداشتن تا پیگیر حال شون باشه، در بیمارستان هم بهشون رسیدگیِ کافی نمی کنن و تو کشور خودشون، غریب وتنها کنج بیمارستان از دنیا میرن! از شنیدن خبرِ مرگِ غریبانه شون خیلی دل مون شکست! خاطره ی روزی که زنگ زده بود تا باهام صحبت کنه رو فراموش نمی کنم. بنده خدا با سن بالایی که داشت پر از شور و شوقِ زندگی بود. تو عروسیه دختر خالم وقتی ما رو دید شروع کرد به دست زدن... گفت شما جوون ها رو که می بینم احساس شادی می کنم! زنِ خوبی بود!
خدایا...آخر و عاقبت ما رو ختم بخیر کن!!