از شیر گرفتن دخملی
سلام
عزاداری هاتون قبول
بعد از یه مدت طولانی، امروز صفحه ی وبلاگم رو باز کردم و دیدم دوستای گلم این ایام به یادم بودن و برام کامنتهای پر از مهر و محبت گذاشتن. به داشتن شما دوستای مهربونم افتخار می کنم.
بعضی هاتونم که دیگه برام شدین مثل یه خواهر... وقتی از دغدغه ی بزرگ از شیر گرفتن دخترم صحبت می کردم، اصلا فکر نمی کردم از دعای شما و کمک خداوند بتونم به این زودی و به این راحتی این مرحله رو هم پشت سر بگذارم... این که می گم از دعای شما، واسه اینه که یقین دارم پشت این کامنت ها و پیام های پر از مهرتون که از نتیجه ی شیر گرفتن دخترم پرس و جو کرده بودین، دعای خیرتون هم پشتیبان دلنگرانی ها و دل آشوبی هام بوده!
گرچه هنوز فقط دوروزه که دخترم شیر نمی خوره...و منم سعی کردم با استفاده از قدرت توقف ذهن، روزهای خوش در آغوش کشیدن دخترم رو برای مدت کوتاهی فراموش کنم... با این حال احساسم اینه که این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتیم...
تا قبل از ماه محرم، دخترم روزی سه وعده ی صبح، عصر و شب شیر می خورد. با شروع ماه محرم وعده ی عصر رو حذف کردم و بعد از دو روز وقتی دیدم می تونه بدون شیر هم بخوابه، وعده ی شیر صبحگاهیش رو هم حذف کردم و بعد از بیدار شدن از خواب، با هم بازی می کردیم و صبحانه میخوردیم.
اما از اونجایی که 14 محرم دومین سال قمریه تولد دخترم بود و باید بر اساس دستور قرآن دخترم رو تو این سن از شیر می گرفتم، شیر شبانه رو تا پنج شنبه 15 آبان ادامه دادم و شب جمعه دخترم آخرین وعده ی شیرش رو هم خورد و برای همیشه هر دومون با این روزهای شیرین و دوست داشتنی و به یاد موندنی خداحافظی کردیم...
اون شب دخترم که از نیتم خبر دار نبود، با لذت شیر می خورد و بالاخره هم خوابید...ولی من کمی غصه خوردم و ازش چند تا عکس گرفتم و تا چند روز با دیدن اون عکس ها گریه می کردم. اما با جمله ای که مادرشوهرم بهم گفتن آروم شدم. مادرشوهرم گفتن "حالا دیگه مثل کودکی هستی که تازه متولد شده و هیچ گناهی تو پرونده ی اعمالت نیست. حالا سعی کن کمتر گناه کنی و خودت رو از نو بسازی"
همین جمله ها امیدی تو وجودم گذاشت که تونستم تا اندازه ی زیادی با غصه ی از شیر گرفتن دخترم کنار بیام.
الحمدلله الان هر دو خوبیم
سه شب اخیر ، دخترم وقتی زمان خوابش می رسید، کمی گریه و زاری می کرد و می اومد و لباسم رو می گرفت و می گفت "آم" ولی وقتی می دید بهش نمی دم خودش می رفت و یه گوشه می خوابید!
شب اول خیلی گریه و بی تابی کرد ولی خداروشکر تونست صبر کنه و آروم بشه!
خدایا شکرت... گرمیه دستت رو روی دلم احساس می کردم... و خنکای سرانگشتانت رو، وقتی اشک هام رو پاک می کردی...
*****
شیرین زبونی های دخترم بی حد و اندازه شده
1. زهراسادات داشت لباس هاش رو عوض می کرد. یه لباس لیمویی پوشید. فاطمه سادات یه نگاهی به لباس دخترعموش کرد و بعد با حالت بغض گفت: کاش منم از اینا داشتم!!
2. قبلتر ها وقتی فاطمه سادات خوابش نمی برد و من می خوابیدم، می اومد کنارم و انگشت می کرد تو چشمام تا بیدار بمونم و باهاش بازی کنم. اما تازگیا یاد گرفته می شینه پیشم و دست می کشه رو سرم و میگه "مامان خوبم...مامان نازم...عسلم..." خلاصه اینکه اینقدر شیرین زبونی می کنه که از خوابیدن پشیمون بشم!
3. برای اینکه چیزی ازمون بخواد و حتما بهش بدیم ، جملش رو با "خواهش میکنم " شروع می کنه!
4. بعضی وقتها کلماتی رو به یاد میاره و استفاده می کنه که اصلا نمی دونیم از کجا یاد گرفته...مثلا اسم بعضی از حیوون ها و اشیاء رو!
5. تو گروه وایبریه فروشگاه یکی از دوستام عضو هستم و ازش خرید وایبری میکنم. گاهی که از جنسی خوشم بیاد، کنار همسری می شینم و عکس ها رو بهشون نشون می دم و برای خریدشون تصمیم می گیریم... حالا فکر کنین دختر کوچولوی ما هم ازمون یاد گرفته و موبایلم رو بر میداره و از توی عکس های گالری چند تا رو انتخاب می کنه و میگه "اینو بخلیم؟؟ " و این جمله رو بارها تکرار می کنه!!
6. سانتی متر رو از توی کشو در میاره و اندازه های منو می گیره و هر از گاهی هم یه عدد تحویلم میده. مثلا متر رو می پیچه دور دستم و میگه 5!!!!
7. گاهی برای پوشیدن بعضی از لباس ها مقاومت می کنه. میگم دخترم این لباس که بهتره...میگه "بوپوشم خوشدل بشم؟؟"
8. شامپو رو دادم دستش وگفتم ببر بذار جلوی در حموم. گفت بلد نیستم. گفتم چرا مامانی بلدی، ببر بذارش جلوی حموم. سرشو آورد بالا و گفت "خدای مهلبون آخه من بلد نیستم!!"
9. گاهی حافظش چیزای خیلی قدیمی رو خیلی خوب به خاطر میاره. مثلا اینکه بهش گفته باشم اسباب بازی ای رو نبره پایین تا سرش با زهراسادات دعواشون نشه. تا می بیندش میگه "اینو نباید ببلیم زهراسادات بیبینه!"
10. وقتی فیلمی رو تو گوشیه من یا اطرافیان ببینه، اگر اولین باری باشه که فیلم رو دیده باشه، میگه "جالب بود"
11. شب ها فیلم مختار رو می بینم. تا تو روزنامه، مجله یا شبکه ی آی فیلم، عکسی از مختار ببینه میگه" مختاله؟؟"
12. از زهراسادات یاد گرفته که وقتی آبریزش بینی داره یا عطسه می کنه میگه "وای مامان سلما خولدم"
13. شبهایی که می رفتیم مسجد، ما طبقه ی بالا بودیم و قسمت مردونه رو نمی دیدیم. اما فاطمه سادات می تونست از روی صدای باند، تشخیص بده که کی داره مداحی میکنه یا روضه می خونه. اگر باباش می خوند زودی می گفت "مامانی این بابا هستا"! و اگر عموش می خوند هم می تونست به خوبی تشخیص بده!
14. اگر کاری انجام برم که مورد پسندش باشه میگه " آفرین مامانِ من...آفرین نی نیه من"!!
15. وقتی قرار باشه کاری رو نوبتی انجام بده بجای اینکه بگه اول نوبتِ منه میگه "اولِ منه"!
بقیشم یادم نیست!!