تولد خودم...تولد دخترم
سلام
خب خداروشکر دیگه بیماری ازمون دور شده و ما هم درکمال صحت و سلامت چند روزی هست که برگشتیم خونه مون.
پنج شنبه ، تولد دخترم رو برگزار کردیم و بجز زنداداشم که سرما خورده بود، باقی مهمونامون اومدن و خداروشکر شب خوبی رو با هم گذروندیم.
مادرم هم در اقدامی غافلگیر کننده یه کیک خیلی بزرک به شکل کفشدوزک خرید و ما و از همه بیشتر فاطمه سادات رو خوشحال کرد. دخترم با دیدن یه کفشدوزک بزرگ تو یخچال شگفت زده شده بود و انتظار داشت در یخچال رو باز بذاریم تا باهاش بازی کنه. خلاصه اینکه به کلی ترفند و وعده و وعید چند ساعتی رو تحمل کرد تا لحظه ی تولد. اما موقع فوت کردن شمعِ روی کیک ، دستش فرو رفت داخل کفشدوزک و دخترم ترسید و فرار کرد و واسه همین شمع تولد یک سالگی فاطمه ساداتی رو دختر عموش فوت کرد!!!
اما آخرین پستی که گذاشتم توضیحاتی هم داره...
شب پنج شنبه بدلایل متعدد از جمله عدم دعوتِ من از یکی از نزدیکانِ جاری، ( همونی که قبلا یه پستی درباره اش گذاشته بودم...)"فروردین امسال، وبلاگ قبلی... دوستان قدیمی باید یادمشون مونده باشه" مادرشوهر جان پیشنهاد دادن تولد رو به تعویق بندازیم تا فرد مورد نظر رو هم دعوت کنم!!!!!!!!! و از اونجایی که من هیچ تمایلی برای دعوت از دوستان نداشتم و اصرار داشتم تولد رو کاملا خانوادگی برگزار کنم و به همین دلیل جشن رو خونه ی مادرم گرفته بودم، از ما انکار و از اونا اصرار!
تا اینکه بعد از مشورت با جناب همسر و خواهر عزیزم تصمیم گرفتیم مصمم تر از همیشه جشن رو هرچند کوچولو و خودمونی برگزارش کنیم و دعوتی هامون رو هم گسترش ندیم
بـــــــــــــــــله.......... اما موضوع دوم این بود که دختر عموی من روز قبل، کلیه شون رو عمل کرده بودن و پدرم تصمیم داشتن برای عیادت برن لنگرود و از اونجایی که مادرم رو هم باید همراه خودشون می بردن!!! تا جای اعتراض نزد خانواده ی پدرم باقی نمونه، من پذیرفته بودم جشن تولد دخترم رو بدون حضور مادرم برگزار کنم
اما یه اتفاق دیگه مانع از رفتنِ مادرم شد
پنج شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم مادرم بنده خدا از شدت زانو درد دراز کشیدن و نمی تونن حرکت کننخیلی ترسیدیم. صبح رفتن دکتر و ظاهرا درد، بخاطر استفاده ی زیاد از راه پله های مدرسه بوده. البته کاری نمیشد کرد چون مادرم مدیر مدرسه ی ابتدایی هستن و معاون و کادر دفتری ندارن و همه ی کارها به عهده ی خودشونه
بگذریم...
تا ظهر حال مادرم بهتر شد ولی پدرم بهمراه پدرشوهرم راهی لنگرود شدن و مادرم هم رفتن برای دخترم یه کیک کفشدوزکی بــــــــــــزرگ خریدن و اومدن خونه!
تولد هم یه تم کمرنگ!!! کیتی داشت. تصمیم داشتم کیک رو هم کیتی سفارش بدم اما پیدا نکردم
یه سری کارت هایی رو با طرح کیتی درست کرده بودم که به مهمونا هدیه دادم و یه دفتر با طرح کیتی هم با کمک خواهرم درست کردیم تا مهمونا برای دخترم یادگاری بنویسن. لیوان ها رو هم برچسب کیتی زدیم. صبح پنج شنبه برای پذیرایی از مهمونا، پیراشکی و سمبوسه درست کردم
اما اتفاق جالب دیگه ای که پیش اومد این بود که خاله و دخترخالم(که جمعه عقد کنونش بود) هم تشریف آوردن و حسابی همه رو هیجان زده کردن. آخر جشن هم دختر خاله ها رفتن خونه ی عروس تا سفره ی عقد رو بچینن.
ما هم همون شب برگشتیم خونه!
جمعه هم تولد خودم بود.27 ساله شدم
جمعه عصری لباس خوشگلامون رو پوشیدیم و رفتیم جشن عقد دخترخالم. اونجا هم خیلی خوش گذشت.
شنبه با همسریِ گلم رفتیم خرید و به مناسبت تولدم برام یه مانتوی خوشمل خرید
روز عید، تولد محمدحسین، پسرخاله ی زهرا ساداتی دعوت بودیم. کلی دست زدیم و کیک و ساندویچ خوردیم و خوش گذشت.شام هم مهمون همسری بودیم
این بود روز نوشتِ هفته ی گذشته ی ما!
راستی، دیشب دندونای دخترم رو شمردم و دیدم شدن 9 تا! اصلا باورم نمیشه تو این مدت مریضی هاش این همه دندون در آورده باشه. آخه تا قبلش 5 تا بودن!
اما یه توضیح درباره ی عکسا بدم قبل از اینکه دعوام کنین... نشد عکسا رو بذارم. راستش سیم رابط کامپیوتر خراب شده و چند وقتیه نمی تونم عکسا رو بریزم توش. ایشالا همین روزا می گردم و یه رم ریدر پیدا می کنم و عکسا رو براتون می ذارم. البته این دخترمون این قدر ورجه وورجه کرد که نشد دوتا عکس درست و حسابی از تولدش بگیرم . همه شون تار شد ولی همونا رو هم در اولین فرصت می ذارم