فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

مادردختری

نشانه های بزرگی

تابش رو گذاشتم روی تردمیل تا یکم خونه خلوت بشه صبح که دید تاب رو تردمیله گفت "مامان تاب رفته اونجا..." گفتم چه جوری رفته؟ گفت "با پاش رفته"!!!     میگه "مامان آب میخوام" بهش میدم میگه "آفرین دخترم"     زهراسادات میگه من خدا رو میشناسم فاطمه سادات با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه " توخدایی"؟؟     بهم میگه "سی دی پاتال بذار ببینم" میگم خونه ی زنعمو جونه...زنگ میزنم شما بهش بگو بهمون بده! به جاریم زنگ زدم...گوشی رو ازم گرفته میگه : "زَمو جون می تونم تاری تُنم اَمه چیز عَبض بشه ب...
26 مهر 1393

عید غدیر مبارک

سلام عید همگی مبارک الحمدلله چندسالیه عروس سادات شدم و عید غدیر حسابی سرمون شلوغ میشه و مهمون داریم. امسال جاریم اصرار داشت روز عید به مهموناش نهار بده... از طرفی شبِ عید هم مسجد جشن بود و باید برای اونجا هم ساندویچ درست می کردیم. از چند شبِ قبل درگیر خرید و تهیه ی غذا بودیم. یکشنبه صبح شروع بکار کردم و نهار هم مادر و پدر و خواهرم رو مهمون کردم. بعد از نهار فاطمه سادات رو خوابوندیم و مشغول درست کردن ساندویچ ها شدیم. تا قبل از اذانِ مغرب ساندویچ ها رو بسته بندی کردیم.  جاریم یه سری هدیه خریده بود برای بچه ها تا شبِ عید بهشون عیدی بده. عیدی ها رو هم که چند تا دفتر و مداد رنگی و مداد شمعی و کتاب قصه و گل سر و اسباب باز...
22 مهر 1393

علاقه مندی ها

سلام فقط خدا میدونه که چقدر منتظر فرصت بودم تا بیام و یه پست جدید از کارای دخترم بذارم. روزها حسااااااابی با هم مشغولیم و اگر خونه باشیم، وقت مون به بازی و آشپزی و قصه و شعر و ... میگذره. ساعت 3 و نیم عصره وفاطمه سادات و بابایی خوابیدن و منم برای اولین باره که با خوابیدن دخترم، خواب به چشمام نیومده و فرصتی فراهم شده تا برای دوستای وبلاگی چند خطی بنویسم... دختر نازنینم شاید مناسب ترین سوژه ی این ایام، علاقه مندی هات باشه! اینکه بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب، سی دی صد آفرینت رو بهم میدی و میگی "صدآمین بیبینم" و چند ساعتی از روز رو پای tv هستی و کلمات رو تکرار می کنی. خوش بختانه مدتیه یاد گرفتی ...
16 مهر 1393

فاطمه نوشت...

رفتم تو اتاق...دامن پوشیدم...اومدم بیرون و به فاطمه سادات شیر دادم...  بعد از شیر خوردن انگاری تازه متوجه دامن کوتاه مشکیم با پولکای ریزش شده بود.... یه نگاهی به دامنم کرد و با مهربونی گفت " عَلوسی بوسیدی؟  میخوای بری مَسَد؟ مبالَت باسه"   (عروسی پوشیدی؟ میخوای بری مشهد؟ مبارک باشه!) بعد هم بلافاصله خم شد و صورتمو بوسید!           از زمانیکه راه رفتن رو یاد گرفته به حفظ تعادل علاقه ی ویژه ای داره. روی دسته ی مبل، روی شکم یا کمر من و پدرش وقتی دراز کشیده باشیم‍ !!، یا حتی گاهی به زور و التماس ازمون می خواد رو زمین دراز بکشیم تا روی شکم مون راه بره. جالب این جاست که راه رفتن...
5 مهر 1393

شروع پاییز

سلام یکی از دوستای وبلاگی پرسیده بود چرا کمتر از قبل مینویسم؟ راستش همیشه فکر میکردم با بزرگ شدن دخترم بیشتر و بیشتر میتونم روی داشتن اوقات فراغتِ خودم حساب کنم و زمان بیشتری رو پشت کامپیوتر یا جلوی tv یا موبایل به دست سپری کنم. اما ظاهرا با بزرگ شدن دخملی و وابسته تر شدنش، و حتی علاقه ی بیشتر وبیشتر من برای بودن در کنارش و از دست ندادن تک تکِ شیرین کاری ها و شیرین زبونی هاش، زمان کوتاهتری باقی می مونه برای ثبت خاطرات شیرینش و خوندن وبلاگ دوستای مهربونم. بعنوان مثال، همین الان که مشغول آپ کردن وبلاگم هستم، دختری روی صندلیِ میزآرایشم یه جانماز گذاشته و مشغول نماز خوندنه و هرازگاهی ، یه نیم نگاهِ زیر چشمی بهم می کنه و انتظار داره نگ...
1 مهر 1393

:-D

بابا جون: فا                فاطمه سادات: فا بابا جون : تِ               فاطمه سادات: تِ بابا جون : مِ                فاطمه سادات: مِ بابا جون : فاطمه        فاطمه سادات: آمِمه !!!!!!!!!!!   ************   بابا جون: گُ                فاطمه سادات: گُ بابا جون: لا                 فاطمه سادات: لا بابا جون: بی              فاطمه سادات : بی ...
8 شهريور 1393

سالگرد عقد من و همسری

سلام هفته ی نسبتا آرومی رو پشت سر گذاشتیم. جمعه شب همسری خسته و با کمردرد شدید،از مراسم تشییع شهدا برگشته بود. شام منزل برادرشوهرم دعوت بودیم. تعداد زیادی از دوستامون هم بودن. ولی بخاطر خستگی همسری بعد از شام، اومدیم بالا و استراحت کردیم. یکشنبه با مامانای نی نی وبلاگی رشتی قرار ملاقات داشتیم. ساعت 7 و نیم عصر، پارک بانوان رشت، دور هم جمع شدیم و نزدیک دو ساعتی با هم صحبت کردیم و آشنا شدیم. دوستای گلم زحمت تهیه ی عصرونه رو کشیده بودن و حسابی شرمنده مون کردن. ایشالا وقتی عکسای این دور همیِ دوستانه به دستم رسید، پست جداگانه میذارم. سه شنبه عصر با همسری قرار گذاشته بودیم که به مناسبت سالگرد عقد مون بریم سینما. اما متا...
6 شهريور 1393

همیشه دونه دونه

از اونجایی که دخترمون هر وسیله ای رو اسباب بازی تلقی می کنه و می تونه ساعت ها باهاش مشغول بازی بشه، کمد وسایل من هم از دستش در امان نیست! امروز صبح مشغول صحبت کردن تلفنی با یکی از دوستام بودم که گیره ی مشکی روسریم رو آورده تو آشپزخونه و انداخته جلوی کابینت. ظهر که رفته بودم نهار درست کنم گیره رو زیر پام نشونم میده و میگه"مامان مامان... سوسک...ترسیدم!    مشغول آپ کردن وبلاگم بودم که اومد و با عصبانیت گفت پاشووووو . منم که نمی خواستم باهاش کل کل کنم و بقول خودم گربه رو دم حجله بکشم خیلی سریع گفتم نه نمیشه! برو بذار به کارم برسم. سرشو آورد جلوی صورتم و خم شد و گفت " من بشینم؟باشه؟باشه؟   میبینین چقدر آر...
2 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد